|
مانی
من صادق هدایت نیستم
تاريخ نگارش :
۲۱ فروردين ۱٣۹۷
|
|
میرزاآقا عسگری مانی,
من صادق هدایت نیستم
که خود را در اندوه بپیچم،
در آغوش جناب مرگ بخوابم
و ناگفته هایم را ارمغان پرلاشز کنم.
گذشت آن دوره!
پر هم نیستم روی گرده ی باد
که نشانی از پرندهای گم شده باشم.
من مرگ درهیات یک «انتحاری» نیستم
که سیاهی درونم را در وسط روشنایی بترکانم.
چکه ی بارانم در جستجوی ریشه ای تشنه
ریشه ای چشم به راه دلبندی شفاف
که از میان ابر به دیدارم بیاید.
واژه ای هستم در دهان انبردست
که قرچ و قروچ میکند
اما از آواز نمی ایستد.
نه فقیه ام، نه ولایتی دارم
نه پادشاهم نه سرزمینی دارم
همین تراشه ام از آن درخت جوان-کهن
بر همین سرزمین کهن – جوان
فرو رفته در پای این فقیه، آن پادشاه!
تراشه ای هستم در انبوه تراشه ها
از آن درخت کهن- جوان
بر این زمین یا سرزمین یا زمین پیر
که در گلوی خدایان گیر کرده ام
خانه ی من در هیچ میهنی نیست
در رویای من است.
رویای من در دفتر شما نه
در دهان گرم شماست.
اما
اکنون که پارچه ی روز را از دور خود گشودم،
دیدم در اتاقم دراز کشیده ام
در افشره ی ابر مرگ
رو به پرلاشز
و نام ام صادق هدایت شده!
هرچه بانگ برمی دارم:
من صادق هدایت نیستم،
کسی نمی پذیرد!
اما...آری درست دریافتید...!
من بوف کوری نشسته ام بر ویرانهی شما
بر شمای ویران!