|
مانی
تو اینهمه باید پامال میشدی
تاريخ نگارش :
۲٨ مهر ۱٣۹٣
|
|
میرزاآقا عسگری.مانی
<>
<>
<>
هیولا
<>
این هیولا، این گردباد
که روی تاریخ تو میچرخد
فروخواهد نشست
چون فوارهئی از خون، درخود
چون سرزمینی غروبکننده در نادانی
یا کشتی ناموزونی که در گرداب.
<>
امّا آیا براستی
تو اینهمه باید پامال میشدی
تا بتوانی هیولای رمکرده را بشناسی؟
<>
هیولاها در کف دست، چیزی مگر بیابان نداشتند
و بر پیشانی، چیزی مگر ستارهی کبود بدشگون.
بر زندگان مرگجامه کشیدند
از مردگان تنپوش برگرفتند
و سرزمین تو را چون هندوانهئی به زمین کوبیدند.
<>
امّا براستی آیا
تو باید اینهمه ویران میشدی
تا غول بیابانگرد را بشناسی؟!
<>
گاهی میاندیشم برای همیشه گم شدهای
همچون سفینهئی در کیهان
یادداشتی در کامپیوتر
کلمهای در دهان مردگان
یا تمدنی زیر ویرانهها.
<>
با توام!
هنوز زندهای؟
بگذار دست به پیکرت، نامت، یا هستانهات بکشم
شاید باور کنم
که با تو زندهام!
<>
مهربان ِجنزدهی من!
به جای این که همچون یک ناله
درمشت ِهیولاها له شوی
برو کنار افق
چهره با سپیده بشوی
باشد هشیار آیی.
با سرانگشت بر کف دست دیگرت بنویس:
من!
<>
آیا براستی
باید باور کنم
که برای همیشه غروب کردهای؟
آخر چگونه؟
چگونه باور کنم؟!
حال آن که این آبدانهی نور
در کف دستم به جنبش است؟
<>
۱۳ اکتبر ۲۰۰۳