|
مانی
ایرانیان و دیرکرد در دریافت زمانه
تاريخ نگارش :
۱۶ مهر ۱٣۹٣
|
|
میرزاآقا عسگری مانی
ایرانیان و دیرکرد در دریافت زمانه
برای همایش بزرگداشت دکتر مسعود انصاری در کالیفرنیا. اکتبر ۲۰۱۴
گفته می شود ما ایرانیان حافظه تاریخی نداریم، بنابراین تاریخ را تکرار میکنیم بی آن که از آن بیاموزیم. به باور من، فراتر از کاستی حافظه تاریخی، بسیاری از ما ایرانیان در دریافت زمانه و و شناخت بزرگان همروزگارمان هم دچار نقصان جدی هستیم. بر این پایه، بزرگان هنر، ادب، اندیشه و سیاست همروزگارمان را هم با یکی دو نسل و گاهی چندین نسل تاخیر درمی یابیم. درواقع نه ما، بل نسلهای پس از ما هستند که پیشاهنگان و بزرگان دوران ما را کم و بیش خواهند شناخت. همانگونه که گروه بیشتری از ما پس از دوسه نسل که از قتل احمد کسروی و مرگ صادق هدایت گذشته، با احتیاط و کورمال کورمال داریم ارج، جایگاه و اندیشه های آنها را درمی یابیم. اکنون از خود می پرسم که آیا ملت ایران زنده یاد مسعود انصاری را هم با دیرکرد زمانی خواهد شناخت؟ با وجودی که درعصر ارتباطات الکترونیکی و رسانه ای هستیم و کسانی مانند انصاری هم کم و بیش از این امکانات بهره گرفتند، اما توجهی که اندیشه های او باید در ما برمی انگیخت تا از نکبت شیعی گری، دین خویی، اسلام زدگی و خرافات پرستی رها شویم آنچنان که باید برنیانگیخت. از آن قشر نازک اجتماعی که دغدغهی شناخت و آگاهی دارد بگذریم. سخن من از مردمانی در شمار فراوان، یا به عبارت دیگر اکثریت یک ملت است که فردوسی را در تنهایی و ناداری رها کردند، رضاشاه و مصدق و امیرکبیر را با تاخیر شناختند، هدایت و کسروی را با دیرکردی شگفت آور هنوز نشناخته اند. همان توده هایی که اگر امروز از هومرآبرامیان، دکتر علیرضا آثار، سیاوش لشگری، دکترعلی مهرآسا، بهرام چوبینه و همانندشان سخن به میان آوریم یا آنها را کم می شناسند یا از آنها روی گردانند چون نشتر به دملهای چرکین واپسماندگی فرو میکنند، یا به گفته فریبکاران سیاسی: «به مقدسات توده های مسلمان توهین میکنند!»
نبود حافظه نیرومند تاریخی، دیرکرد در درک زمانه، بی توجهی به پیشاهنگان روشنگری در زمان زندگی شان، مرده ستایی مضحک و نهادینه شده، از شاخصه های ناهماهنگی ما با زمان و زمانه اند. اینها از شاخصه های واپس ماندن ما از قافله تمدن است. پنداری ما فرسودگان و از پای افتادگانی هستیم که لنگان لنگان، نفس نفس زنان، و با دعا و بسم الله و وردخوانی، در پی قافله تیزپای تمدن جهانی میرویم و نمی توانیم عقب ماندگی خود را جبران کرده و به قافله برسیم.
پس از ۶۵ سال، تازه داریم با لکنت زبان از اعلامیه جهانی حقوق بشر حرف می زنیم و در همانحال پیشوایان دینی که جای پیشاهنگان روشنگری را غصب کرده اند میگویند «ماخود حقوق بشر اسلامی داریم و نیازی به منشور حقوق بشر سازمان ملل نداریم!» ۲۵۰۰ سال از پادشاهی کوروش گذشته، گروهی از ما تازه تازه داریم با ترس و لرز به او افتخار میکنیم! چندین هزاره از استوره گردآفرید شاهنامه گذشته، تازه تازه داریم دزدکی به او افتخار می کنیم! نزدیک به بیست سال گدشت تا ما شرم زده و درگوشی از فریدون فرخزاد تقدیر کنیم. آنهم با اما و اگر و شرط و شروط! دهها سال از مرگ فروغ فرخزاد گذشت تا ما کم کم صفت «هرزه» و «فاحشه» را از پشت نام او برداریم! پس ازسکوتی تلخ و بگونه ای نا به هنگام داریم درگوشی از فرخ رو پارسا یا تیمسار رحیمی به پچپچه می گوییم «عجب آدمهای شجاعی بودند!»
البته درمیان این عوام الناسی که عنوان «ملت بزرگ و متمدن ایران» را مصادره اسلامی کرده، همواره بودند و هستند گروههای از مردم خردمند که زمانه خود را درهمان زمان بشناسند، بزرگان و پیشاهنگان اجتماعی خود را درهمان روزگارشان بشناسند و پشتیبانی کنند. اما این گروهها آنچنان کم شمار و پراکنده بودند که صدایشان به همگان نمی رسید و اگر می رسید لعن و نفرین می شدند و یا به زندان و بالای چوبه دار می رفتند! اینان و پیشاهنگان و بزرگان ما چنان پراکنده بودند که احساس میکردند و هنوز احساس میکنند که تنهایند و دارند در تُهیا سخن میگویند. بیشتر آنها احساس میکردند که گویا در گورستانی بزرگ، خطاب به مردگان سخن می گویند. ناامیدی، ترس از حذف فیزیکی، تنگدستی، تنهایی کُشنده، حس ناامنی و درماندگی گریبان بیشتر نواندیشان و پیشاهنگان ما را گرفته بود و اکنون نیز چنین است. عوام الناس در ایران توان شناخت نجات دهندگانش را ندارد.
تاریک اندیشانِ مدفون در تاریکی، قدرت شناخت روشن اندیشانشان را ندارند. زنده بگوران ایران قدرت شناخت مسیحای زمانه خود را ندارند. آنها مقلد و پیرو مجتهدان مضحک و پوسیده ای هستند که کارمایه کسب و کارشان نادانی اکثریت مردم است. آنان حوصله و توان اندیشیدن ندارند، مقلدانی هستند که باید«مراجع تقلید» بجایشان فکر کنند، تصمیم بگیرند و فتوا بدهند. نام ماتیک ها و کرمهای صورت برای آنها بسیار بیشتر از نام شجاع الدین شفا آشناست! نام «صمدآقا» برای آنها بسیار شناخته شده تر از نام میرزاده عشقی است. چرخهای این امت پنچر شده و ساعت اش خوابیده و فقط ۱۴۰۰ سال پیش را نشان می دهد. ارواح اینان در بیابانها و شنزارهای کربلا سرگردان و گریان است! اینان اندازه قنداق «حضرت علی اصغر» را می شناسند اما نمی دانند گیو و طوس سرداران اسکندرمقدونی بودند یا امیرارسلان رومی یا کیکاووس ایرانی! چنین عوام الناسی نه سزاوار صفت «بزرگ» است و نه شایسته صفت «متمدن». چنین ملت یا امتی عصازنان و ناله کنان در دنبال قافله تمدن لنگ لنگ می زند و گامی به پیش میرود و چندگامی به عقب. خسته، پیر و فرسوده در سنگلاخ تاریخ درمانده، و فریاد «وامصیبتا» و «یا امام زمان ادرکنی»! برمی آورد و می نالد که چرا خودی و بیگانه، شیخ و سلطان، عرب و مغول، ترک و سامی، روس و آخوند توی سرش میزنند، چرا به او ستم می کنند، چرا گرسنه است، چرا آزاد نیست، چرا پیشرفت نمیکند، چرا یکی از امتهای بدقواره دنیا شده و بوی نا گرفته؟ اگر از چشم شیطان و الله به دور، درحال بیدارشدن و دگردیسی باشد زیرجلکی از خود می پرسد چرا به این حال و روز افتاده ام؟! یا درخود زاری میکند، دست به دعا برمی دارد، به جادو، جنبل، دین، مذهب و آخوند متوسل میشود بل که از این نکبت تاریخی و فرهنگی رها شود. اما براستی کدام ملت توانسته با دعا و تقلید و دین زدگی سری در میان سرها برآورد؟ کدام امتی توانسته با مذهب، قرآن و اسلام به ملتی مدرن، جهانی و پیشرو تبدیل شود؟ مگر می شود یک امت که نام «ملت» برخود گذاشته، پیشاهنگان روشن اندیش و مبارزان راستین دگرگشت خواه خود را نشناسد، آنها را تنها بگذارد، تکفیر کند، منزوی کند و آنگاه خود سراز جهانی متمدن برآورد؟
من هرگاه از عوام الناس سخن می گویم حساب مردمان دانا و کوشا و متمدن ایران را از آنها جدا میکنم. حتا همان عوام الناس هم یکدست و یکسان نیستند. طیفهای گوناگونی دارند و ویژگی ها و باورهایی ناهمسان. اشاره ام به عوام الناس اشاره به میلیونها نفری است که پشت سر آخوندها خم و راست می شوند، به چاه جمکران و زیارتگاه های قم و مشهد و کربلا و نجف هجوم می برند، به امامزاده ها و احادیث و خرافات دخیل می بندند و سیاهی لشگر نادانی و ستم و بیدادند.در میان و در کنار اینان اما کم شمار نیستند زنان و مردانی شجاع و آگاه که تاریخ میهن خود را خوب می شناسند و در طول هزاره ها – بویژه در روزگار ما- برای آزادی، دموکراسی، سکولاریسم و نوگرایی اجتماعی کوشیده اند و می کوشند و هزینه دردناک و سنگینی بابت کوششان پرداخته اند.آنان با اندیشه، با قلم، با قدم و با هر شکل ممکن دیگری گشایندگان راه و راهنمای آینده بوده و هستند. اینان ایران سازان فردا و یاریگران خورشیدند و کسانی همچون دکتر مسعود انصاری نیز از میان اینان برآمده اند.
کسانی همچون دکتر مسعود انصاری مشعلی هستند زیر باران. مشعلی در مسیر تندباد و توفان، پروانه ای که زیر سم شترها له می شوند. آنان مشعلی منزوی شده در یک غار و در میان غارنشینان فرهنگی هستند. پیامبران اصحاب کهف اند که ناگهان از خواب پریده، چشم گشوده و دریافته اند به فسیل تبدیل شده اند. روشنائی این مشعلها دامن گستر نیست. آنان می سوزند تا دهها سال بعد نسلی از نسلهای آینده بر خاکسترشان بنشید، به خاکسترشان چنگ بزند و با ناله و افسوس بگوید «عجب مرد آگاه و شجاعی بوده است این ملعون»!
ای کاش هنگامی که انصاری زنده بود، ای کاش هنگامی که کسروی و هدایت و کوروش آریامنش زنده بودند می گفتیم «بزرگا مردانی که اینانند»، «عجب مردان شجاع و ازخودگذشته ای هستند!» ای کاش هنگامی که قرت العین و فروغ زنده بودند می گفتیم: «بزرگا زنانی که اینان اند!» باری، به خود مدال «ملت متمدن» نچسبانیم. ما هنوز در پیشاتاریخ و پیشاتمدن جامانده ایم. «امت اسلام ناب محمدی» یا همان «امت همیشه در صحنه» هنوز درغار تاریک حرا و در خواب اصحاف کهف فرومانده است. آری، تا زمانی که امت مسلمان در ایران دین را از بنیانهای سیاسی، حکومتی، اجتماعی و فرهنگی خود کنار نزند به «ملت» تبدیل نخواهد شد. تا عمامه روحانیون به آبریزگاه قنداقه های ایران تبدیل نشود، سیمرغ رهایی در آسمان ایران به پرواز درنخواهد آمد. برای جلو انداختن پرواز سیمرغ، باید به روشن اندیشان مجال دهیم بی واهمه سخن بگویند و روشنایی را بگسترند. باید راهشان با باز کنیم تا پیش و پیشتر بتازند. باید بالهاشان را تیمار و نوازش دهیم تا بلند و بلندتر پرواز کنند. آنان را با اتهاماتی از قبیل «توهین به دین و ایمان مردم»، «توهین به مقدسات» و «توهین به محمد و آل محمد» ترمز نکنیم. آنان را تا زنده هستند یاری کنیم. بگذاریم ایران ما دوباره ایران شود. یاری کنیم تا مردم ما دوباره ایرانی شوند و جای شایسته خود را در جهان دانش، علم، جهانگرایی و مدنیت بازیابند.
آری، تن به نومیدی ندهیم، که نومیدی آغاز تباهی، فروپاشی و نیستی است.تن به ترس ندهیم که ترس برادر مرگ است. تن به سکوت ندهیم که سکوت سرشت گورستان است. دست بر زانوان خسته بگذاریم، برخیزیم، غبار تاریخ، تارهای عنکبوت دین، خاک مرگ و تاریکی را از خود بتکانیم و همانند برخی از نیاکان سرخجامه و خرمدینمان برای رسیدن به آینده ای که برای بسیاری از ملتها به گذشته تبدیل شده براه افتیم. بازوانمان را به بازوی رستم تکیه دهیم، صدایمان را در صدای خنیاگران زندگی بیامیزیم، بالهایمان را به بالهای سیمرغ گره بزنیم و در بازوان آرش کمانگیر جای بگیریم. بی باکانه از روشنگران و پیشاهنگانمان دفاع کنیم. شانه به شانه در پشتشان بایستیم. آزادی را به کسی پیشکش نمی کنند. برای آزادی باید کوشید. رزمیدن برای آزادی حق ماست. رد امامان و روحانیون، اسلام ستیزی و تشیع گریزی حق ماست. مچاله کردن نظام فتوا و تقلید و انداختنش به زباله دان حق ما است. کندن جامه مندرس و بویناک اسلام از این تن های شکنجه شده و خونین، حق ما است. برای آن که تنها نمانیم، بزرگان شجاع و اندیشه ورزان پیشگام خود را تنها نگذاریم. چیزی از این ساده تر نیست که با هم باشیم و نیرویی فراتر از نیروی یک ملت وجود ندارد تا بتواند در برابر یک ملت پایداری کند. به شرط آن که از امت به ملت تبدیل شویم. امتها پیامبر دارند و مراجع تقلید. ملتها روشنگر دارند و راهبرانی نواندیش و شجاع. از همین امروز، ساعتی با خود خلوت کنیم و ببینیم چگونه می توانیم کم حافظگی تاریخی مان را جبران کنیم؟ چگونه می توانیم زمانهی خود را در زمان خود بفهمیم؟ چگونه می توانیم با پیوستن به روش اندیشان خود، پیشاهنگانِ نسلهای پس از خود باشیم؟
در گشت و واگشت درمیان چنین فکرهایی است که کسانی همانند دکتر مسعود انصاری را باید در زمانش خودشان ارج نهیم وبکوشم راهشان را با نیرومندی، خردمندی، شادابی و کار پی بگیرم.
راه، نام و اندیشه های مسعود انصاری پایدار و گرامی باد.
بوخوم. هفتم اکتبر ۲۰۱۴