مانی
نوشین معینی کرمانشاهی: سفر به ساحت ممنوع شعر
تاريخ نگارش : ۱۴ خرداد ۱٣۹۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    



                                  نوشین معینی کرمانشاهی

                                 سفر به ساحت ممنوع شعر


این نوشتار در شماره ۶۸ بررسی کتاب. دوره جدید. سال بیست و یکم. زمستان ۱۳۹۰. لس انجلس. به دبیری مجید روشنگر نیز منتشر شده است.
<><><>
میخواهم خطر کنم و قلم نقاد را به ساحت شعری ببرم که بی گمان خالق آن نیز هنگام سرودنش از قضاوت عام، در هراس بوده است چرا که مفهوم هراس را در جای جای شعر می توان احساس کرد. شعرمورد نظر از آن گونه است که در ادبیات فارسی به ندرت دیده شده و فرهنگ ایرانی که ساختاری مختص به خود دارد با آن غریبه است.   
برای توجیه این اثر نیاز به رازگشائیهای متداول نیست - کاری که بیسابقه هم نبوده و در مورد اشعار قدما به ویژه امثال حافظ به دفعات انجام شده است- به این معنا که ناقدان، کلمات غزلهای خواجه را با استعارههای عرفانی همگون دانسته و غالبا ترجمه و تفاسیری فرای آنچه که ظاهر غزلها نمایان میسازند- ارائه داده اند.

شاید محصول اینگونه رازگشائی در اشعار عرفانی ، صدمهای به آنگونه شعر نزند و گرههای بیانی آن را تا حدودی البته با سلیقهی فرهنگی منقد، باز کند. اما در مورد اشعاری چون فانتزی اثر مانی نباید با چنان روشی شعر را روشن کرد. شعر فانتزی با صراحت تمام به نمایش خویش برخاسته و نقطهی کوری در آن دیده نمیشود. تنها عاملی که آن را در معرض قضاوتهای متفاوت و پرسشانگیز قرار میدهد ،شکستن دیوارهای سنتی و عریان نمودن پنداری منع شده به دست شاعر است.

       آنچه که شعر "فانتزی" متفاوت کرده است فضائی است که شاعر در برابر مخاطب مینشاند- فضائی در زمان رویا ، به وسیله ی ضمیری ناخوآگاه. فضائی که پیش از این پدید نیامده بود زیرا شاعران ایرانی شهامت تجسم آنرا اگر چه در ذهن اما در اشعارشان نیافته و از ساختن چنین تصاویری پرهیز میکردند.
دست یازیدن به چنین سوژههائی در فرهنگهای قشری و مذهبی بدون تردید پیامدهائی ناخوشایند به همراه دارد و هنرمند را نه فقط از اجتماع دور و او را منزوی میکند که بر صندلی اتهامش نیز مینشاند- کاری که در مورد اسکاروایلد در رابطه با یکی ازداستانهایش به نام "تصویر دوریان گری" در قرن نوزدهم و در لندن انجام گرفت(اسکار وایلد شاعر –نمایشنامه نویس و رمان نویس ایرلندی بود که به دلیل همجنس بازی محکوم به دو سال حبس گردید. کتاب یاد شده به عنوان یکی از آثار جرم به دادگاه ارائه شد. همین کتاب اکنون در ردیف ارزشمندترین آثار ادبی دنیا قرار گرفته است).

      باری برای بحث پیرامون شعرمورد نظر(از زاویه ی اجتماعی آن) بر این گمان بودم که نخست باید به محیط خارج از شعر نگریست و ماهیت فکری پرسشگران آن را بررسی کرد. برای درک این منظور به چند زن و مرد ایرانی که با هنر نیز بیگانه نیستند توصیه کردم شعر"فانتزی" را بخوانند و نظرشان را نسبت به آن بازگویند.
اکثر مردها واژهها و نوع بیان را با دیدهای مثبت ارزیابی کردند و شعر را در فضای اروتیکی آن ستودند اما به عکس، نگاه زنان در این بررسی کاملا متفاوت و حتا خصمانه بود! آنها جنبههای زیبائیشناختی این اثر هنری را در قالب ارائه شده نادیده گرفته و فقط به جنبهی مورالی یا اخلاقی آن نگریستند. خانمهای شوهردار تا جائی خشمگین شده و باخواندن عبارات نخستین که می گوید:


ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﻴﺮﻡ!
ﻭﻗﺘﻰ ﺻﺪﺍﻯ ﺗﻮ، ﺩﺭ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﻣﻦ ﭘﻴﭽﻴﺪ
ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﮔﺸﻮﺩﻡ، ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﻭﻗﺘﻰ ﺯ‌نم ﺩﺭ ﺁﻏﻮشم
                   ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻯ ﺗﻮ ﻧﺎﻣﻴﺪ!
ﻣﻰﻣﻮﺟﻴﺪﻯ؛ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﺍ ﺯﻳﺒﺎ ﻣﻰﻛﺮﺩ.
ﺗﻮ ﺭﮒ ﺗﭙﺶ تنم ﺑﻮﺩﻯ
ﺩﻫﺎنت، ﺩﻫﺎﻥ ﺷﻌﺮ ﻣﺮﺍ ﻣﻰﻣﻜﻴﺪ
                            ﺯ‌نم ﺩﺍﻍ ﺑﻮﺩ!


آنرا به گوشهای پرتاب کردند. آنهائی هم که همسری نداشتند از تصور چهرهی «خیانتکار» جفت آیندهشان پریشان گشتند. طبیعتا شعر، ناپسند تلقی و از سوی آنها به «لیست سیاه» سپرده شد. در این هنگام بود که به یاد یکی از محبوبترین بت ها در پهنهی ادبیات ایران افتادم و به خاطر آوردم روزگار تکفیر فروغ فرخزاد را از سوی همین مردم و پرسشهائی در ذهنم نقش بست که آیا برای بیان "خیال " میباید حد و مرزی معین کرد؟ چرا اگر فیلمسازی همین ماجرا را به صورت فیلم ارائه دهد هیچ کس به اعتراض بر نمی خیزد و او را متهم به زناکاری یا خیانت نمیکند؟ آیا چون شاعران برای بیان اندیشه یا ساختن تصوری ذهنی، با مخاطب به صورت مستقیم ارتباط برقرار می کنند و به ابزاری از قبیل هنرپیشه یا مدل نقاشی نیازندارند -زیر ذرهبین جامعه قرار میگیرند؟
و اصولاچرا نگرش زنها با مردان هنرشناس در ارزیابی این شعر،همگون نیست؟

بارها از زبان زنها جوکهائی شنیدهایم که هرچند دور از ادب، اما حامل مفهومی مشابه با شعر مورد نظر بوده اما درآن هنگام صدای اعتراضی بر نخاسته و حتا اوقات شنوندهها ازشنیدن جوکهای مستهجن خوش شده و تفریح کرده اند !
نزد زنان و مردان ایرانی، جوکهائی که زن در مقام لذتطلبی است و شوهر سرزده به خانه میآید نیز محبوبتریناند پس چگونه است که شعر«فانتزی» را تاب نمیآرند؟ آیا این به آن معنی نیست که ما تحمل ورود واقعیتهای پنهان اما دور ازعرف را به سرای خیال و با فرمی جدی، هنری و عاشقانه نداریم؟
آیا هنوز هم می باید در این عصر تردد ایماژها( به وسیلهی تلویزیون و اینترنت) تخیل سیال و سیاحتگر را مهار کنیم؟ و یا اگر شاعری مونث، شعری را به همین نحو بیان میکرد و شوهر و معشوق خیالی را در یک همخوابگی به کام میکشید، بازتاب جامعه را سنگینتر از این نمییافتیم؟
تکلیف شاعر دربیان تخیل چیست؟ آیا او باید برای هریک از آثارش توضیحی منطقی و اخلاقی ارائه دهد؟

شعر فانتزی، خیالی را بیان میکند که بسیارانی آنرا تجربه کردهاند بیآنکه تجارب خود را با دیگری در میان نهند. مانی تجربهی آنها را با واژگانی زیبا آمیخته و بنای معرهکهای را گذاشته که در آن دارد بر ایمان خویش هم میلرزد.   



ﻛﻨﺎﺭﻡﻟﻤﻴﺪﻩﺍﻯﻭﺯ‌نمﺭﺍﺩﺭﺍﻧﺪﺍمتﻧﻬﺎﺩﻩﺍﻯ
ﺩﻫﺎنتﺍﺯﺯﻣﺰﻣﻪﻫﺎﻯﺍﻭﻭﻧﺎﻡﻣﻦپُرﺑﻮﺩ
ﺑﻪﻫﻮﺍﺩﺳتﻛﺸﻴﺪﻡ
ﭘﺴﺘﺎﻥﻫﺎﻯﺍﻧﮕﻴﺨﺘﻪﻯﺗﻮﺍﺯﻭﻟﮕﺮﺩﻯﺯﺑﺎ‌نم نرمﺑﻮﺩ.
ﺑﻪﺁﻳﻨﻪﺩﺳﺖﺳﺎﺋﻴﺪﻡ، ﺳﺎﺋﻴﺪﻯ، ﺳﺎﺋﻴﺪ
ﺟﺎﻯ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﺑﺮ پیکرت ﻣﺎﻧﺪ.



مانی نمیداند که عاقبت این رویا چیست. او به رابطه ای مردود در طول رویاها اعتراف می کند - همزمان «سنگ» میشود، دیوانه میشود- یکی را در دیگری له، و آن دیگر را بیهوش میکند- راه فرار ندارد... در چنبری گرفتار آمده که ترس و لذت در فاصله ی کوتاهی از هم، ایستاده اند و لذت حاصل عشق اوست به دو نیروی درهم دشمن... واحساسی که تا بینهایت اوج میگیرد... در همان اوج گیری است که وجدان نهیب میکشد و او را به ترک بستر خیال میخواند:


کم مانده بود جامههایت را بپوشم و ترسیده
آن زوج کهن را رها کنم
اما ترسیدم بروی- برود و تنها بمانم
پس ماندی...م


    شاعر در پرسوناژهائی که چون مجسمه های اساطیری جلوه می کنند ، حل شده است. او میخواهد در جامهی خیال خود پنهان شود و آن زوج کهن را " خود و همسرش" رها کرده - رو به سوی دیگری (که نماد هوسهای اوست) بگرداند اما نمی تواند زیرا او همهی آنهاست و آنها همه ی او -   و این با همی ، این چسبندگی ، چفت و بست حیرتانگیزی را ایجاد کرده و با بیانی معجزهآسا در تصویری آکنده از شوری تلخ ،حک شده است. درد شاعر با درخشانترین وجه، صحنههای مقطع شعر را می سازد .

و من او را به نام تو خواندم
و او نام تو را به شکل نام خودش شنید
وتو نام مرا در دهان او آب کردی!

در این گردباد حسی، ظرافت واژهها بیداد میکند تا آنجا که عاشق در خیال ومعشوق درعاشق و زن در هر دو آنها نابود و مخاطب در این «عشقبازی ممنوع سه جانبه» گم می شود ...
در آن لحظه است که شعر نهایت مطلوب را به چنگ میآورد:

و چندانم به خود فشرد
که جای حلقهی دستانش
بر گرداگرد تو گلرنگ شد
وگفت دوستت دارد
وگفتی دوستم داری
و گفتم دوستش دارم

شاعر در این شعر، کیمیاگری خسته و درمانده است. با این حا ل از بافت کلمات، زیوری میسازد بکر و اعلا:

هر چه کوشیدم
طلای او را از مس تو
ومس خود را از طلای تو
وطلای تو را از مس او جدا کنم نشد

سپس آینه ای که در برابر آینه ی دیگر نهاده با آخرین ابیات محو می شود - سومین یار نیز.

اما در این کیمیاگری شاعرانه، در میانه ی حساس شعر، ناگاه پرانتزی باز می شود و شاعر را به دنیای واقعی می کشاند.
( قوانین آمدند و
هر چه کردند نتوانستند جان مرا از اندام تو بیرون کشند
پس بر تو سنگ افکندند
بر من تازیانه زدند
زنم در خود پیچید
قوانین محو شدند)

حضور واقعیت که با واژه ی "قوانین" تثبیت شده است – قطار شعر را از مسیر زیبای خود خارج کرده و ایستگاهی را نمایان می سازد که شاعر موقتا در آن پیاده می شود - از بیرون به شعر می نگرد و ایده های سیاسی خود را با ترفندی رندانه در شعر می نشاند و دوباره با حال و هوای نخستین سوار قطار شده به سفر در رویا ادامه می دهد...

با حذف این قسمت ، به تمامیت شعر هیچ صدمه ای وارد نمی آید و کمبودی در آن دیده نمی شود پس چرا شاعر آنرا میان پرانتزی در شعر خود نشانده است؟
آیا مقصود از این کار نمایش هویت مسلمان اوست؟ یا نکوهش اسلام؟
مگر مخاطب ، نهیب وجدان را در سراسر شعر نمی شنود و مگر جنگ دمادم شاعر با خود - رنج و شکنج او به خاطر ارتکاب خطا در خواب کافی نیست که نا گاه قانون و تازیانه اش را به خلوت دردناک شعر می کشاند؟
مانی با این کار، لکه ای بر الماس نشانده است. او با این چند عبارت، شعر را منطقه ای و از جهانی شدن اش جلوگیری می کند زیرا می دانیم که در غرب چنان مجازاتی برای چنین خطاهائی موجود نیست.   


با این وجود شعر «فانتزی» اثری است بینظیر. نقطه عطفی است در شکستن معیاری از اخلاقهای سنتی در ادبیات فارسی ... خواه آنرا دوست بداریم یا که از خواندنش بهراسیم!

                                                                              نوشین معینی کرمانشاهی

***
میرزاآقاعسگری(مانی)

ﻓﺎﻧﺘﺰﻯ


ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﻴﺮﻡ!
ﻭﻗﺘﻰ ﺻﺪﺍﻯ ﺗﻮ، ﺩﺭ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﻣﻦ ﭘﻴﭽﻴﺪ
ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮﭼﻪ ﮔﺸﻮﺩﻡ، ﺗﻮ ﺑﻮﺩ
ﻭﻗﺘﻰ ﺯ‌نم ﺩﺭ ﺁﻏﻮشم
                   ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻯ ﺗﻮ ﻧﺎﻣﻴﺪ!
ﻣﻰﻣﻮﺟﻴﺪﻯ؛ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺴﺘﺮ ﺭﺍ ﺯﻳﺒﺎ ﻣﻰﻛﺮﺩ.
ﺗﻮ ﺭﮒﺗﭙﺶ تنم ﺑﻮﺩﻯ
ﺩﻫﺎنت، ﺩﻫﺎﻥ ﺷﻌﺮ ﻣﺮﺍ ﻣﻰﻣﻜﻴﺪ
                            ﺯ‌نم ﺩﺍﻍ ﺑﻮﺩ!

ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﺮﺩﻡ
ﺩﻳﺪﻡ ﻫﻮﺍﻯ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺭﺍ ﻟﻮﻧﺪ ﻛﺮﺩﻩﺍﻯ

ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻟﻤﻴﺪﻩﺍﻯ ﻭ ﺯ‌نم ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻧﺪﺍمت ﻧﻬﺎﺩﻩﺍﻯ
ﺩﻫﺎنت ﺍﺯ ﺯﻣﺰﻣﻪﻫﺎﻯ ﺍﻭ ﻭ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ پُر ﺑﻮﺩ
ﺑﻪ ﻫﻮﺍ ﺩﺳﺖ ﻛﺸﻴﺪﻡ
ﭘﺴﺘﺎﻥﻫﺎﻯ ﺍﻧﮕﻴﺨﺘﻪﻯ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻭﻟﮕﺮﺩﻯ ﺯﺑﺎ‌نم نرم ﺑﻮﺩ.
ﺑﻪ ﺁﻳﻨﻪ ﺩﺳﺖ ﺳﺎﺋﻴﺪﻡ، ﺳﺎﺋﻴﺪﻯ، ﺳﺎﺋﻴﺪ
ﺟﺎﻯ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﺑﺮ پیکرت ﻣﺎﻧﺪ.

ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻨﮓ ﺷﻮﻡ!
ﭘﻠﻚ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻢ
ﺷﺐ ﺍﺯ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ نمناک ﺑﻮﺩ
ﺭﺍﻥﻫﺎیت، ﺩﻭ ﺟﻤﻠﻪﻯ ﻧﺎﺗﻤﺎﻡ.
ﺟﻤﻠﻪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ
ﭼﻮﻥ ﺁﺏ، بر ﺗﻮ روان گشتم
ﺧﻴﺲ ﺷﺪﻯ.
ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻛﻤﺮﮔﺎهت ﺭﻭﺩ ﺷﺪﻡ.
ﺑﻪ ﻫﺮﻛﺠﺎﻯ ﺯ‌نم ﺩﺳﺖ ﻛﺸﻴﺪﻡ، ﻫﺮﻛﺠﺎﻯ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ!

(ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ
ﻫﺮﭼﻪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺗﻮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺸﻨﺪ.
ﭘﺲ، ﺑﺮ ﺗﻮ ﺳﻨﮓ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ؛
ﺑﺮ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﺯﺩﻧﺪ؛
ﺯﻧﻢ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺑﻪﺧﻮﺩ ﭘﻴﭽﻴﺪ.
ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ناپدید ﺷﺪﻧﺪ.)

ﺁﻭﺍﻫﺎﻯ ﺗﻮ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﻭ ﺑﺮﺁﻣﺪﻧﺪ؛
ﻣﺮﺍ ﻫﻮﺍ، ﻫﻮﺍﺋﻰ ﻛﺮﺩﻧﺪ!
ﻫﻰ ﺍﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ تنم ﻣﻜﻴﺪ
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻜﻴﺪﻡ
ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﻜﻴﺪﻯ.

ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﻮﻡ
ﻭﻗﺘﻰ ﺩﺭﺍﻧﺪﺍﻣﻢ ﻣﻰﻣﻮﺟﻴﺪﻯ
ﻭ ﺧﻮﺍﺑﺠﺎﻣﻪﻫﺎﻯ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩﺍﺕ
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺯ‌نم ﺭﺍ ﻣﻰﺟﺴﺘﻨﺪ.

ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﻴﺮﻡ
ﻭﻗﺘﻰ نوای ﺍﻭ نوای ﺗﻮ ﺑﻮﺩ؛
آوای ﻣﻦ، آوای ﺍﻭ ﺑﻮﺩ.
ﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻯ،
    ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻡ،
       ﺍﻭ ﺩﺭ ﺗﻮ ﺑﻮﺩ.
ﻫﺮﭼﻪ ﻛﻮﺷﻴﺪﻡ
طلاﻯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺲ ﺗﻮ
ﻭ ﻣﺲ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ طلاﻯ ﺗﻮ
ﻭ طلاﻯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺲ ﺍﻭ ﺟﺪﺍ ﻛﻨﻢ ﻧﺸﺪ!

ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﺯ‌نم ﺩﺭ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﺗﻮ ﺑﻰﻫﻮﺵ ﺷﻮﺩ
ﻳﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﭘﭽﭙﭽﻪﻫﺎﻯ ﻣﻦ ﻟﻮ ﺑﺮﻭﻯ
ﻳﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺗﻮ از شگفتی، ﺗﻜﻪ ﺗﻜﻪ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺯ ﺑﺲ ﻓﺸﺮﺩمت
ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﻭ ﻟﻪ ﺷﻮﻯ.
ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﺎﻣﻪﻫﺎیت ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻭ ﺗﺮﺳﻴﺪﻩ،
ﺁﻥ دو دلداده‌ی ﻛﻬﻦ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻨﻢ.
امّا، ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺑﺮﻭﻯ، ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﺎﻧﻢ.
ﺩﻳﺪﻡ ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﻭﻯ
ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﻰ ﺑﺮﻭﺩ
ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺮﻭﻡ.
ﻣﺎﻧﺪ ﻯ... ﻡ!

ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻋﻘﻞ ﺑﻴﺎﻳﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺪﺍ ﻛﻨﺪ
ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﮔﻮﺷﻮﺍﺭﻩﻯ ﺗﻮ
ﺑﺎ ‌لاﻟﻪﻯ ﮔﻮﺵ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﻫﺎ‌نم ﺁﻣﺪ
ﻭ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ!
ﻭ ﺍﻭ، ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺎﻡ ﺧﻮﺩﺵ ﺷﻨﻴﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺍﻭ ﺁﺏ ﻛﺮﺩﻯ.

ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﻨﮓ ﺷﻮﻡ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ
ﻭﻗﺘﻰ ﺯ‌نم شیداﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﺸﻪ
- ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﺗﻮﺋﻰ -
                         ﻣﺮﺍ ﺑﻮﺳﻴﺪ
ﻭ ﭼﻨﺪﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻓﺸﺮﺩ
ﻛﻪ ﺟﺎﻯ ﺣﻠﻘﻪﻯ ﺩﺳﺘﺎنش
ﺑﺮ ﮔﺮﺩﺍﮔﺮﺩ ﺗﻮ ﮔﻠﺮﻧﮓ ﺷﺪ
                      ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﺩ
                      ﻭ ﮔﻔﺘﻰ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﻯ
                      ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﻴﺮﻡ
ﻭﻗﺘﻰ ﻛﻪ ﺟﻤﻠﻪﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻰﺷﺪﻧﺪ
امّا ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﻤﻰﺭﺳﻴﺪﻧﺪ.
ﻛﻠﻤﺎﺗﻰ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ؛ ﺟﻤﻠﻪ ﺷﺪﻳﻢ
ﻭ ﺭﻭﻯ ﺭﺍﻥﻫﺎ، ﺑﺎﺯﻭﻫﺎ، ﭘﺴﺘﺎﻥﻫﺎ ﻭ ﻧﻔﺲﻫﺎﻯ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻳﻢ.
ﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻔﻬﻤﻢ
ﻭﻗﺘﻰ ﺯ‌نم ﮔﻔﺖ
ﻫﻴﭻ ﮔﺎﻩ ﭼﻨﻴﻦ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺍﻯ!

-----------------------------
برگرفته از کتاب: «خوشهئی از کهکشان» دیوان دوجلدی سرودههای مانی. شرکت کتاب. لس آنجلس


   





www.nevisandegan.net