|
مانی
احمد لنگردودی: سیمرغ شعر
تاريخ نگارش :
۲٨ آذر ۱٣٨٨
|
|
شعری تقدیمی به مانی که نمی داند چقدر من اورا دوست دارم
سیمرغ شعر
می دانستم که از معبری از بادها می آید
و گلهایش را با من قسمت می کند
و به نوایی از پرنده با من سخن می گوید
و به خدایی از شعر
به کودکی از معصومیت ها
مرا می جوید!
می گفت احمد
می توانی مرا به نوشداروی شیری از رویاها
آنکه من دارم مرا بنوشانی
که من خراب عشقم و
در خواب های شبانه از آن می نوشم؟
و من او را می دیدم
که به شلاقی ازتازیانه ها
به نوشداروی عشق
نفرت را می نوشد
و می خندد به تازیانه ها
و با مرگی از پروانه ها
آزادی را می جوید
و به انگوری عسگری
شیرینی زلال زندگانی را در دهانم می ریزد
و به شادی از شعر
بازی های کودکی ام ر ا می داند
و می اندیشد به زن
ودر ارتفاع بلندترین قله ها ایستاده است
سیمرغ
مرا به چکاوکی در باغچه می خواند
ما با یکدیگر بهار را دوست می داریم
انسان را!
احمد لنگردودی(فردایی)۰۹-۱۸-۱۲