مانی
پریان دریائی بر ساحل بُندای
تاريخ نگارش : ۲٣ آذر ۱٣٨۴

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

میرزاآقا عسگری مانی)
 
با غزال رمیده در ساحل بُندای
 
شب به نیمه رسیده بود که با یک غزال درشت چشم و بالا بلند و رخشان رُخ ایرانی به ساحل بندای رفتیم. ماه در چهاردهمین شب خود بر زمین و دریا تن می افشاند. شنها هنوز هم گرمای روز آفتابی را با خود داشتند، ساحل خلوت و آرام بود. رو به دریا ، بر شنهای نرم و پاکیزه لمیده بودیم. خیزابهای منظم و کف آلود نوری نقره ای را بر شانه های درخشان خود به ساحل می آوردند و روی شنها پخش می کردند. غزال رمیده ی ایرانی، پیراهنی بلند و نازک بر تن داشت.. دامنش را تا بالای زانو پس کشیده و ساقهایش را چون دو ستون نور تا نیمه در شن فروهشته بود و در همانحال مشتهایش را پر از شن می کرد و به آرامی بر گره زانوهایش می ریخت. خواست شعری بخوانم. حافظه ام یاری نمی کرد. ترانه ای خواندم : «می خوام برم کوه - شکار آهو...». او نیز به پاسخ، ترانه ای کهن را زمزمه کرد. عظمت دریا و رازآمیزی شب، ما را جادو کرده بود. کلمن را گشودم و دو لیوان نوشیدنی ریختم.   ماه بر سینه ی اقیانوس هند همچون هزاران تکه الماس لرزان   و مواج جلوه می کرد. «کمی قدم بزنیم؟!» - «چرا که نه؟!».
سه دختر استرالیائی از پشت آبکوهه های براق به ساحل نزدیک می شوند. خندان و سرمست از جوانی. همچون سه پری دریائی اند. جز مایوهای نازک دو تکه، پوششی بر تن ندارند. گویا در جائی دیگر به آب زده اند و پس از طی مسافتی در دریا، در اینجائی که ما هستیم به ساحل بازگشته اند. سرخوش ، چکه های آب را از سرانگشتانشان بر ما می پاشند. شوخ طبعانه می گذرند.
پاهای برهنه در شعر شن فرومی رفتند. چه گرمای دلپذیری داشت شن. نسیمی که آرام از دریا به کناره می لغزید هدفی جز عبور از انحناهای اندام «غزال رمیده» نداشت. در پیراهن او می پیچید به زیارت. آنگاه   مدهوش بر ساحل پخش و پلا می شد.
  دست در دست هم به دریا دویدن، به آب فرو رفتن، سر به موجها کوبیدن،   دل موجابها را شکافتن، از کمرگاهشان برآمدن، آب افشانیِ شنگ و شوخ، بوسه بر آب نهادن، اندام خود را در اندام آب خواباندن، خنده های بلند را بر پوست دریا گستراندن، خیس برآمدن از آب، غنودن بر ماسه ای نیم گرم، لرزشهای پنهان دل و کلمه، نبود شهامتی برای دریافت یا بخشیدن واژه ای نازک تر از نسیم ، انتظاری دردناک و بلند برای گذر دادن واژه ها از دیوار سنت و واهمه، و گذراندن دست از خط قرمز...
در چنین حالتی، جان مچاله می شود، روح چروک برمی دارد، دل، ناتمام می ماند، دستها اضافه به دیده می آیند، دهان، گورستان ابدی واژه ها می شود، جهان بسته می شود. چه کسی و چگونه می تواند قفل گیتی را بگشاید؟...
 
آن گاه
جان مرا که چروکیده بود
صاف کرد،
چون پرچمی در گذار ِ نسیمی و
چون موجْ- پرده ای بر آینهء ساحلی!
 
 
مانی
 
بر ساحل بُندای
 
چون پرچمی مرا به قله برآورد
چون پرچم ِ نسیمی.
زان پس فرودم آورد
بر آب گستراندم
چون موجْ- پرده ای.
 
می رفت و می کشید مرا از پی
چون پوستوار ِ آب به ساحل.
مُشتی شن از فواصل ِ انگشتانش
جاری شد و
بر ساحل ِ شبانه فرو ریختم!
مِه وار می تنیدم در او
چون حس ِ بی بدیلی در جمله ای.
 
*
 
دریا، کلام ِ مواجی بود
در کتاب ِ لطیف ِ شب
که ورق می خورد.
و ماه ِ خیِس ساحلی ِ من
با غمزهء کلامی
مرا به آب ِ ماه زده افکند.
آه،
دریا کنار ِ بُندای!
اگر زمان مرا به تمامی سایید،
این راز را تو، شن کن و
در شنهایت ابدی کن!
 
*
 
جانان ِ من به جامهء موجابی جاری و
-          من، ماه زده-
چو جامهء خیسی بر جانش چسبان!
مجذوب ِ تابناکی ِ او بودم:
گنجشک ِ تشنه ای در برابر شبنمی
آهویی در برابر خواهش ِ چشمه ای.
 
*
 
آن گاه
جان مرا که چروکیده بود
صاف کرد،
چون پرچمی در گذار ِ نسیمی و
چون موجْ- پرده ای بر آینهء ساحلی!
 
شعر « بر ساحل بندای » بر گرفته از کتاب « ستاره در شن ». انتشارات قصیده سرا. تهران. چاپ دوم. ۱۳۷۹
 
 





www.nevisandegan.net