|
مانی
خاطرات ابن مفتخور جمارانی!
تاريخ نگارش :
٨ آذر ۱٣٨۴
|
|
مانی
حکایات عهد بوق!
کاتب: ابن مفتخور جمارانی
مقدمات
درعهد بوق که اینجانب » ابن مفتخور جمارانی» در بارگاه شیخ اعظم، پیشوا و سرور امت عجم، حضرت سید علی ابن روح الله العربی، قدس الله روح العزیز، سمت کاتب داشتم، وقایعی حادث آمد بدیع، و ازآن حضرت معجزاتی به عالم امکان شلیک کرده آمد که دِیدگان عالمیان گرد و قلنبه و گشاد همی گردید. دستور یافته بودم - هم از سوی آن فقیه وقیح عالیقدر- تا اعم حوادث در باره ی ایشان را برجریده ی عالم ثبت و متداوم نمایم تا اسلاف و اخلاف بنی آدم در هرجای کره ی ارض، یا در کرات سماوی که نعمت حیات می یابند، با درک این عجایب و معجزات به درجه ی اعلای کمالات و مقامات و کرامات آن شیخ بزرگوار دست یافته از فیض مبارک آن فیضیه خیز اعجاب انگیز فایده ای برده، بدانند که اهم قواعد و رسوم بدیعه ی عالم، نخست بدست و زبان آن حضرت ساری و جاری شده است و همینک اگر برکتی در عالم هست از یمن وجود آن شیخ پر کرامات بوده است، همان شیخ که اسافل اعضای مبارک اش قبله گاه اهل جماران بود! و خود، پرستنده و محافظ بیضه ی اسلام! سخن کوتاه می کنم و بهترین قلم خود را در بهترین دوات و ذوات عالم فروکرده، در می آورم و بعون الله پاره ای از رخدادهای آن عصر مبارک را - که جمله ی اهل علم گیتی آن را «عهد بوق» تسمیه کنند - بر سینه ی کاغذ حک می نمایم، و کرامات آن پیشوای معظم و مقتدای مکرم، مقام معظم سرخری را شرح می دهم باشد تا مورد پسند و پذیرش مومنین و مومنات، ومخلصین لواط و الواط قرار گیرد.
ابن مفتخور جمارانی
نسوان و دوچرخه
خبرچینان، شیخ ما (مقام معظم سرخری . ره) را خبر آوردند که « از نسوان یکی برهیولائی بنام «دوچرخه» برنشسته دیدیم، چنان که «آنجای» وی با «آنجای» آن هیولا مماس گشته بود، و آن هردو هن هن کنان، پای کوبان و صفاکنان در کوی و برزن پیش می راندند »
شیخ فرمود «بیاوریدش! » بیاوردند.شیخ ما ، قدس سره از آن ضعیفه پرسید:
- « مگر شوی نداری که با دوچرخه صفا همی کنی؟!»
زن ترسان گفت:
- « دارم! لیکن شوی من به هر شب وروز در آغوش گرم و نرم هیولای بنام « ماشین» فرو شود و با آن عفریته ی فرنگی هرجای که خواهد رود و هر کار که خواهد کند! لذا من قضای حاجات روزانه را با جناب دوچرخه رضی الله عنه مرتفع سازم!»
شیخ فرمود:
- « دوچرخه را هم بیاورید!»
بیاوردند. هیولائی بود با دوشاخ خمیده برپشت، دست ها از دوسوی زیر پاهای آن زن گشوده، پاهایی چون دو سنگ آسیاب که می چرخیدند! تنها جائی که در پیکر آن ملعون نرم می بود همانجائی بود که با همانجای آن ضعیفه مماس توانستی شدن!
شیخ از دوچرخه پرسید:
- «مگرعیال و حرمسرا نداری که ناموس دیگران بر خود سوار کرده، می چرخی؟!»
دوچرخه،از خوف مقام معظم سرخری، خود را لال بنمود و ایچ نگفت! پیروان پرسیدند:
- « یا سیدی! شیخنا، بزرگوارا! بفرمای تا با این دو تن چه باید کردن تا، کنیم!»
شیخ فرمود:
- « زانیه را سنگسار کنید و زانی را از قله ی کوه فرواندازید تا عبرت اهل عجم شود!» آنگاه مریدان، آن زن را سنگسار کرده و آن دوچرخه (لعنته الله علیه وآلهم احمعین) را از قله ی قاف فرو انداختند.از آن پس، هیچ دوچرخه ای در ملک عجم، گستاخی آن نیافت که «آنجای» خود را با «آنجای» مبارک و مقدس مومنان ومومنات مماس کند!
چون غائله ختم آمد، هنگام معجزات شبانه ی شیخ ما شد، سرحلقه ی مریدان را فراخواند و درگوش هوش وی فرمود:
- «شهوت انگیز ماجرائی! حلبِ حب های ویاگرای مرا به اندرون ببرکه آمدم!»
حکمت اعدام
در بلاد الطهران ، محکومی تازه از غربت به وطن برگشته - از زمره ی اصلاح طلبانی که پیشانی بر بیضه ی اسلام نهند و خوشدل باشند - درپای چوبه ی دار رو به فقیه عظیم الشان ما کرده، اندوهناک پرسید:
- «چه چیز را در انتقام و اعدام نیکو بینید؟! تو مرا می کشی، فرزند من فرزند تو را می کشد، فرزند زاده ی تو فرزند زاده ی مرا می کشد. تا به کی و چرا؟!»
مقام معظم سرخری سپیدی دیدگان و دندانها یکجا نمودار کرد! (به زبان عوام الناس: چشم غره ای رفت!) فرمود:
- « تا چنان نشود که تو می گوئی، چنان کنیم تا من تو را بکشم، فرزند من فرزند تو را ، و فرزند زاده ی من فرزند زاده ی تو را بکشد تا کار راست آید! و این بباشد تا ابد الآباد!»
محکوم گفت:
- «این زنجیر، درحلقه ای باید که بگسلد!»
شیخ ما فرمود:
- «این زنجیر اگر بگسلد، تو رها گردی و من اسیر شوم!»
محکوم، با آوای زنجیر دست و پایش، به جلاد منتظر اشاره کرد تا وی را هر چه زودتر خبه کند!
سلطان جنگل
آورده اند که شیری درجنگل بغرید که:
«سلطان این جنگل همه، من ام!»
مریدان و انصار حزب الله دست و پای وی ببستند و به پیشگاه برکت زای ولی ی مطلق ما آوردند که:
«این مرتد، دعوی سلطانی کند!»
شیخ، روی مبارک بدان اسد ملعون کرده پرسید:
- «ای اسد! مگر از حکومت مطلقه ی فقیه خبر نداری که لاف پادشاهی همی زنی؟! درین ولایت، همه از پرنده و چرنده و خزنده و دونده و وزنده و گزنده و درنده و دمنده و کُشنده ، پیرو اوامر من باشند. تو تمرد زچه کنی ای عامل بیگانه و ای جاسوس وحوش!»
شیر، تنی چند از سربازان گمنام امام زمان، به سرکردگی سعید امامی و فلاحیان (از انواع زنده و مرده، فعال و مفعول آن!) درآن بارگاه بدید و لرزه دراستخوان هایش مورمور بسی کرد! پس، بی نعره و سخنی بر جای بماند! شیخ فرمان داد تا آن یاغی و طاغی را در نمد پیچیدند، و با تازیانه و چوب چندان زدند تا نرم شد! آن گاه به آن لاشه ی نزار گفت:
- «ای شیر پیر و زمین گیر و اسیر! حالیا باید اعتراف کنی که از ازل شیر نبوده، روباه بوده ای و خدمت اجانب می کرده ای. باید اعتراف کنی که دشمنان کیان و بیضه ی من و اسلام مرتُرا به آشفتن نظام الهی ما گسیل داشته اند!»
مریدان، دوربین های تله ویزیون علم کردند. برتن آن شیر، پوست روباه بکشیدند و فرمان دادند: - - «اعتراف کن» او اعتراف بکرد که:
« روباهی بودم بی جربزه و مکار، اجانب مرا به دوبال و یک ران مرغ بخریدند و به خدمت گرفتند تا این نظام مقدس بیاشویم! حالیا اگر پادشاه مطلق جهان، آن ولی فقیه عالیقدر بی عنان، عفو فرمایند و اجازت دهند، یکی از توابین صدیق دربار باشم و از شیرهای دیگر نیز اعتراف بگیرم که روباه اند، مبادا روزی ادعای سلطانی در جنگل حضرتعالی فرمایند!»
شیخ ما را این ترفند خوش آمد، گفت تا چنان بشود و شد.از آن واقعه به بعد، همه ی شیران آن جنگل، جامه ی روباه بر تن کرده به خدمت ولی مطلقه فقیه درآمدند.
چون غائله ختم آمد، شیخ ما تریاق بخواست، در پیش نهادند. ملائک به گرد آن آتش قدسی و تریاق نهاوندی حلقه زدند. مریدان به سماع برخاستند و شیخ ما قدس الله روح العزیز چنان پک های بر وافور مبارک زدند که عالم ملکوت هم کیفور گردید!
نخست باید بکشد!
حکیمی در زندان مقام معظم سرخری به بند بودی، سر خویش داغ می کردی به طلبگی علم و کمالات، و بقچه بقچه کتب می نگاشتی. روزی از لاکرداری دنیا به تنگ آمدی، زندانبان را رخصتی کوتاه بخواستی تا به پای بوس شیخ ما رفته، بیضه های اسلام کمی بمالد و شفاعت خواهد از وی برآمدن از زندان را. با کتبی قطور درآغوش، به نزد شیخ ما رضی الله عنه بشد، و از کثرت نادانی که وی را بود پرسید:
« روا باشد که هرکس به زغم خویش، کسی را معاند و ملحد بنامد و وی را بکشد؟!»
این بپرسید و پیشانی بر بیضه ی اسلام فرونهاد به سجدیدن!
مقام معظم سرخری ما دامش اضافاته، پاسخ فرمود:
« نخست باید بکشد! اگر قتل به ناصواب باشد، هر دو جنث مکان شوند و اگر به صواب باشد، قاتل به جنت و مقتول به دوزخ رود تا عذاب الیم بیند! در همه حال، جای قاتلین در بهشت اعلی قرار داده ایم!»
پس، آن حکیم بی خرد ،آن همه کتب که بار خود کرده بود، با دستان خود بسوخت و خمیده پشت و لنگان به زندان خود بازگشت به بازیگری و توبه. و هنرپیشه ای شد جهانی در فیلمهای هیجان برانگیز اعترافات!
چون مجلس پایان یافت، شیخ ما فرمود تا اعاظم جماعات و خبرگان ولایات به گرد وی آیند، تدبیر فردا را، که کارزاری عظیم علیه جراید و رایانه ها در پیش می بود. چون که خبر در شهر پیچیده بود که وب لاگهای دشمن بر پیلان و شتران به سوی دروازه های شهر هجمت کرده، هان که بیضه ی اسلام را له کنند!
کوتاه قامتان
مریدان، مردی کوتاه قامت در گذرگاه بدیدند. د ست و پایش ببستند و در جوالی انداخته به خدمت رهبر معظم ما قدس سره آوردند که: « چنان که آن ولی فقیه مستحضرند، نیمی از قامت کوتاه قدان، در زیر زمین پنهان باشد و اینان همه فتنه های عالم با آن نیمه ی مخفی خود کنند! و نام این عمل را جهانیان «فعالیت زیرزمینی» نهاده اند! حالیا بر حضرت است تا استنطاق فرموده روشن شود تا این ملعون به چه فعالیت های براندازانه ای مشغول است، و فعالیت های زیرزمینی آن نیمه ی دومش بر چه منوال است، و محل قرارشان برای توطئه علیه نظام درکجای زیر زمین است؟! در داخل خود نظام یا درنزدیکی آن یا درآن دور دورها؟!» شیخ فرمود: «نیکو گفتید! مرحبا، صد بارک الله!» آن گاه محاسن مبارک خود به خارش گرفت یعنی که «می اندیشم!» لختی بعد سر از جیب تفکر برداشت یعنی که « یافتم!» آن گاه به آن مرتد چنان نگریست یعنی که «اعتراف کن!» مرد، لرزان و پریده رنگ گفت: « به والله من همیین ام که آن حضرت می بیند، نه کمتر نه بیشتر» سپس یک ذرع به هوا جهید و گفت:« تا ببیند که پاهایم از زمین جداست و هر چه هستم همین است که بر زمین بینید!» شیخ گفت: «همین ترفندش آشکار کرد که بیش از یک نفر است، بمالیدش!» مریدان، وی را در نمد نهاده چندان بمالیدند و بکوفتند تا نعره بر کشید:« خدای را بس کنید تا اعتراف کنم!» گفتند: «بکن! » پرسید: « چه خواهید تا همان گویم! مبادا چیزی مرا بر زبان رود که خوشایند شما عالیجنابان نباشد و دوباره مرا بمالید؟!» گفتند:« از ماضی تا مضارع و مستقبل هرچه کرده ای، می کنی و خواهی کرد بگوی، هر چه بیشتر علیه نظام و خاندان ما باشد نیکوتر است تا بیشتر مجازات کنیم و بهره ای بیشتر برگیریم!» پرسید:« نخست، افعال خویش برشمرم یا اعمال آن نیمه ام را که درزمین است؟!» گفتند: «افعال وی را نخست بشمر!» شمرد:« آن ضربت که بر فرق مولای شما فرود آمد از شمشیر وی بود! آن تیر که بر مشک ابوالفضل نشست از کمان این حرامزاده جهیده بود! آن جام زهر که عظیم ترین امام عالم نوشید، از قدح این ملعون بود! آن گندم که آدم بدان فریفته گردید و خر شد و جنت را رها کرد، ازمحصولات این کافر بود! آن بمب که هفتاد ودو تن - نه بیش و نه کم!- را در تهران به هوا برد، بادی بود کنده از مخرج این بادانگیز مرتد، آن همه قتل های زنجیره ای و طنابی که در ملک عجم حادث شد از پنجه های این ولدالزنا بود! آن آتش که جنگل های استرالیا و کالیفرنیا و اسپانیا و ایتالیا بسوخت، زیر سر این کافر بود! آن زلزله ها که طبس و منجیل و ترکیه و انطاکیه و یونان وتایوان و بم زیروزبر کرد، فتنه ی این رب النوع زلزله بود...!» حاج سعید امامی (شاید هم کلون و کپی او بود که در دستگاه خلقت حکومت اسلامی به تولید انبوه رسیده است) گفت:« حال، افعال خبیثه ی خود بشمر که وقت تنگ است و محاکمات و مقاتلات بسیار!» کوتاه قامت عرض کرد:« آن اختران که در سماوات و کهکشان بسوختند، و چون شهاب باریدند، فعل من ملعون است، آن گرانی و قحط که سرزمین عجم را بر خاک سیاه نشاند، کرده ی من است! آن غارت ۱۳۸ میلیاردی از بانک ها و بنیادهای بیت المال، توسط من مادر به خطا صورت گرفت! در زمانهای مستقبل، هر چه سیل و توفان و زلزله که درعالم حادث آید، کرده ی من ننه مرده خواهد بودن، هر جاسوسی برای بیگانگان که شکل بندد، هر دانشجو و کاتب و شاعر که کشته شود، هر چه وبا و طاعون که در جهان یافته آید، مرض ایدز و ویروس کامپیوتر و خارج شدن کرات سماوی از مدارهائی که جنابعالی تعین فرموده اید، کرده ی من خواهد بودن. خودم کردم که لعنت بر خودم باد! تعجیل یا تاخیر در ظهور امام غایب تقصیر من خواهد بود! فقط نزنید و نکوبید و نمالیدم، تا هر چه خواهید اعتراف نمایم! چندان اعتراف کنم تا جهان در هم ریزد و واژگونه به چشم آید...!» بیضه های مبارک شیخ از ترس جفت گشتند! فرمود: « بردارش کنید که عجیب مخلوقی است این جانور! لاکن تا زجرکش گردد، چند روزی از پا بیاویزیدش!» باژگونه اش بیاویختند. مرد در همان حال گفت:« گفته بودم که جهان درهم ریزد و باژگونه به چشم آید! اینک آن را باژگونه بینم!» شیخ به مریدان فرمود: « نیکو گفتید که نصفش زیر زمین است! حالیا تمامی کوتاه قدان دستگیرکنید و به همین ترتیب محاکمه شوند تا دیگر این همه فتنه در ارًض و سماوات و در نظام ما برنخیزد!» کردند و بر نخاست!
|
|
رقص و نظام
در آدینه روزی، شیخ ما به کرامات و موعظه مشعول بود. ناگه موجودی عظیم الجثه و خوف انگیز از دور هویدا و به جمع ما نزدیک شد، از رقص بال های عظیم و سیاه او گروهی از مریدان در جای مدهوش گشتند. شیخ برخاست تا بگریزد. مریدی گفت:«آسوده باشید! آنچه نزدیک می شود نه جانوری خوفناک، که زنی در البسه و حجاب اسلامی است!» نزدیک شد. بانوئی جوان بود. در پیشگاه شیخ زانو زد و بی خردانه پرسید:« این چه حکمت است که در نظام جهان باد وزد، برگ ها رقصند! توفان وزد، کشتی در دریا رقصد، بلابارتوک سنفونی نوازد مردگان رقصند، بلبل به دور گل، و پروانه به گردشمع رقصند.اما در نظام شما رقصیدن قدغن باشد؟!» شیخ لختی درنگید و سپس فرمود:« در نظام ما نیز رقصیدن آزاد و فراوان باشد! چندان که ما زنیم، ریاست محترم جمهوری رقصد.ما زنیم اعضای دولت و مجلس، پیروان و مقلدان و خبرگان همه یکنوا رقصند، چون اشاره فرماییم، جسد کاتبان و راویان و سربداران بر دارها رقصد! فلذا در نظام ما رقص آزاد است مگر قانون خلاف آن را حکم کند!» بانوی سفت حجاب برخاست تا برود،شیخ فرمود:« کجا، کجا،؟! بر تخت تعزیز شو تا بگوئیم تازیانه بر آنجاهای شما رقصد! چندی بود نه، زده بودیم و نه، رقصیده بودید!» بانوی جوان، حجاب شل کرد، بر نیمکت تعزیر دمر شد.آهی کشید و چشمان خود بست تا ضربه ها را شمارش تواند کرد! چون شب بر گیتی مستولی شد، شیخ فرمان سماع داد، عبا و عمامه بیفکند و رقصی عظیم فرمود که فرشتگان آسمانی با دیدن آن دست از ترنج باز بنشناختند!
چه بوده است آن حکایت ؟!
جوانی را در راه دیدند که سخنانی خوف انگیز به آواز می خواند و سرخوش همی رفت.وی را کت بسته به حضور شیخ ما آوردند.آن ملحد را رنگ بر رخساره نبود، و همچون آدمی که آخوندی بیند، بر خود میلرزد. شیخ، ارواحنافذا از جوان پرسید: « چه بوده است آن حکایت؟! جوان بی خرد حکایت خویش چنین گفت:«ظلم را در گذرگاه پرسیدم: از روی زمین چه هنگام برخیزی؟! گفت: تا شیخ از روی جهان برنخیزد، من هم برنخیزم!» شیخ از روی جهان برخاست. به هوا شد. در هوا بماند. مریدان غیه برکشیدند از این همه معجزت که شیخ ما راست! شیخنا در زمین و آسمان دستور فرمود به شکنجه دادن آن برومند زورمند! سپس در میان ضجه های آن جوان از وی پرسید: « حکایت خود چون بینی؟» جوان گفت:«دریافتم که تا ظلم از جهان نرود، شیخ نیز نرود! چون ظلم نرود، شیخ هم نرود! نیکوتر آن که من، خود از این جهان بروم!» و برفت!
چون غائله دفع گردید، شیخ ما قدس سره، نزول اجلا ل فرمودند، و دوباره بر مخده خویش جلوس نمودند و رو به مریدان فرمودند:« از زبان او واقعه ای نویسید در هتک حرمت مقدسات، وعبور از خط قرمز، در جریده ها چاپ کنید، علم شنگه بپا کنید آنسرش ناپیدا، تا الباقی این مرتدان توانیم کشتن!»
یکی شخم کند، یکه تخم کند!
دانشمندی مرتد از انبار کتب و نبشته هایش بیرون شد و نزد شیخنا آمد که:« چرا نرینه و مادینه برابر ندانید؟ حال آنکه در ترازوی حیات، آن هردو در خورش و نوشش و پوشش و کوشش و آفرینش یکسان باشند!»
سیدنا برای نخستین بار درعمرمبارک و طولانی خویش لبخندی زد، لیکن به تمسخر، و فرمود:« ذکور و اناث در همه حال نایکسان باشند! هم بدین دلیل که ما آن دو نایکسان خواهیم! برهان دیگر این که: از آن دو جنس، یکی شخم کند، یکی تخم کند! آن یک آتش باشد، این یک پنبه، یکی استخوان و دیگری دنبه! از رسولان، یکی هم مادینه نبود، و از زائوها یکی هم نرینه نه!» دانشمند مرتد لعنت الله علیه، نخ سوزنی را که محض احتیاط با خود آورده بود به دست مبارک شیخ داد تا وی لب ها و دهان آن کافر را بدوزد! بدوخت.
چون تفریح به انجام رسید، شیخ به سرکرده ی انتظامات فرمود:« هرکس را که آوردید، نخ و سوزن را خودش باید بیاورد مباد از بیت المال ما هزینه گردد!»
بازجوی عزیز!
شاعر در زندان،از بازجوی عزیز خود خواست، وی را به پیشگاه مبارک شیخنا آورند به رفع حاجتی! آوردند. فقیه اعظم تازه ه از خواب قیلوله برخاسته و محتاج تفریحات و مفرحات بود.شاعر از رهبر معظم ما پرسید: « تنهائی در بند، به سرودن شعرم واداشته است. لیکن نمی خواهم که چون دفعه ی پیشین بسرایم و مکافات بینم! نیکوتر دیدم نخست از آن آستان مقدس بپرسم که چه بایدم سرودن، و بعد بسرایم که عاقلان گفته اند:«علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد!» شیخ دستی به محاسن ملکوتی کشید، و اندکی بیضه های مبارک خود بمالید و فرمود:« همه ی مکارم اخلاقی و سجایای معنوی ما را دیگر شاعران تواب سروده اند مگر موهایی را که براسافل ما به میمنت می رویند! این نیز سهم تو باشد تا از وجود ما برکتی حاصل کنی شاید بخشوده گردی که الله نیزهمچون ما ارحم الراحمین است! یعنی، این مهم را ازما آموخته است!»
شاعر به سلول خود بازگشت و برای انجام بعضی امور، واجبی بخواست! ندادند که مبادا آن کند که سعید امامی، آن سرباز گمنام امام زمان با واجبی بکرد، و یا آن کند که واجبی با آن شهید بکرد! شاعر، بناگزیر گلوله بخواست. تپانچه ای در خوانچه بیاوردند و با احترام از کله اش عبور دادند.
دموکراسی و وحشت
سیاستمداری پیر عریضه ای را که با عمری تفحص و تحقیق نبشته بود به فقیه عالیقدر ما تسلیم کرد که از جمله در آن آمده بود:« مگر دموکراسی را عیب چه باشد که شما از آن وحشت کنید؟!» شیخ عظیم الشان ما برحاشیه ی آن مرقوم بفرمود: «ما از دموکراسی خوف نداریم، این دموکراسی است که از ما خوفی عظیم در دل دارد! همان طور که ما از شما وحشتی نداریم، این شمائید که با دیدن ما زرد کنید!» سیاست پیشه ی سالخورده، کاغذ خود بگرفت و دستخط خود از آن سوا نموده، درجا بسوخت. آنگاه به زیرچوبه ی داری که در درگاه قصر زمردین شیخ ما بر پای بود رفت. بر چهارچوبه فراز شد. چون پهلوانی بر سکوی قهرمانی! حلقه ی در برگردن خود انداخت. به جلاد گفت:«سرنوشت را آماده ام! اگر زحمتی نیست به چهارپایه لگد عنایت بفرمائید!» جلاد، خاکپای مبارک شیخ را بوسه داد.رخصت گرفت. آستین بالا زد و به جانب آن مرد روان شد. تا جلاد در رسد: آن «سرنوشت را آماده » نعره از جگر برکشید:« بروم! باشد دموکراسی را در گورستان بیابم که گویند در آن جا همه یکسان پوشند و یکسان پوسند!»
چون غائله ختم آمد. شیخ دهان مبارک برگوش این بنده نهاده، پرسیدند:«این دموکراسی چیست که خلایق این روزها ازآن سخن بسیار رانند؟!» عرض کردم: «گویند محصولی است فرنگی که مزاج حاکمان از آن ضعیف گردد!» فرمود:« پنداشتم که جانوری است! لیکن خودمانیم ها، با آن که واقف به امر نبودیم، پاسخ آن ملعون نیکو بگفتیم!»