|
مانی
مرتضا میرآفتابی : این چند شعر پیشکش به مانی
تاريخ نگارش :
۵ آذر ۱٣٨۴
|
|
چند شعر کوتاه از :
مرتضا ميرآفتابی
اين چند شعر پيشکش به مانی ميرزاآقای خودمان و برای خانم رباب
ماه مثل ماه
مداد ابرويش را بردارهمين
تا تاريکی زيبا شود
هزار تماشاخانه زيباست
اين مداد ........
دوازدهم جولای ۲۰۰۳
پس از هميشه
ما دير می کنيم
دير می آیيِم
ما دير می فهميیم
ما دير عشق می ورزيم
دير فکر می کنيم
دير راه حل می يابيم
و هميشه دير ،دير ، دير
می رسيم
که آفتاب غروب کرده است
که ديگر بساط را تر چيده اند
سی ام جون ۲۰۰۳ /۷ صبح
زنده و بيدار
تابوت اوست در برابرم؟
نه او نمرده است!
همين ديروز در خيابان
قلم و نی خود را به کودکی خيابانی داد
می خنديد و چون آب روان می رفت
سر خوش تر از ماه و ماهی
بر روی امواج دريايی و دريا.......
مرداد ۸۲
دورتر
نمی توانی بروی
کنا آن درياچه يخ زده
آن مه و سرمای جاده ها
آنسو جهان
در ميان آن کاجها و آن خانه ی چوبی
نه
نه آن دريا
و مرغانی که می پرسيدی از کجا دانه پيدا می کنند
در انجماد جهان
نه
دورتر از فکر من
نخواهی رفت
وقتی
وقتی
سالها
سالها سالها
بی تو زندگی می کنم
ازين دورتر نخواهی رفت
نوشتن و مرگ
بنويس!
تو بنويس !.....
وقتی نوشتی
بنويس که نوشتن می کند
وقتی نوشتی
بنويس نوشتن پير می کندنه
نه نمی خواهم يک کلمه بنويسم يا بگويم حتا
وقتی می نويسم
درد استخوانهايم را می شکا فد و
می شکوفد...
آه پير من
نگران توام
اين دل کوچک
شوريده وار مثل پتک
نگران
تا تو اين تکه نان را
از اين فروشگاه بتون آرمه
بيرون ببری
دل غوغا مثل کوه می تپد
و هر چه آتش در رگهايم می سوزد
آه پير من !
چگونه چگونه
از اينهمه سوت
چراغ
الکترونيک
اِن دِوارهای مسلح
اين دوربينهای همه جا
توانستی بيرون بروی
با اين کف دست نان؟
پير من!
حالا راحت شدم
حالا آن سوی خِابان
دهانت می جنبد
چه غوغايی در من است
ودر فروشگاه بزرگ
در ميان ارتش بزرگ
می خندم
آه پير من
چشم بهم زدنی
پيش توام
منهم شراب می دزدم
کهنه ، قرمز ، زور مرد افکن
آنسوی رود
زير درختها ی زيتون
به تو می رسم
نان و شراب و قهقه ی ما
اين مو سيقی سيم خاردار
که همه جا پخش اسن
بيستم ماه ژوُین ۲۰۰۳
خاموش روشن
نام مرا قلم بگير
شعر مرا قلم بگير
داستانهاِيم را قلم بگير
هر چه دارم
و هر چه جان دارم
قلم بگير
تا
جهان رسوا
روشن شود
سی ام جون ۲۰۰۳
قمار
روياهايم را به تو می دهم
وتم
پنج آس سرنوشت را رو کن
با اينها
سحر می کارم
مرگ را دور می کنم ودرو از اين در
دانا می شوم به هر راز
واز يال هر کوهی
شلنگ انداز
می پرم
واز هر دريايی
و تمامی تن من
بوسه يی می شود
بر دهان تو
بگذار با ردگر قمار کنم
اما
اين لحظات
سالها باشد سالها سالها سالها
برف که بيايد سپيد
من ترا هم باخته ام
می دانم
طلسم و جادوی من
همين بوده
برف ،برف برف
برف ،برف ف ف
می بيست و نهم ۲۰۰۳