مانی
سکوت، مرگ من خواهد بود!
تاريخ نگارش : ۲ دی ۱٣٨۷

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

گودرز گرمرودی و مانی. دالاس. تابستان ۲۰۰۸
سکوت، مرگ من خواهد بود
 
گفتگوی گودرز گرمرودی
با میرزاآقاعسگری (مانی)
خرداد ۱۳۸۷


رژیم میخواهد من سکوت کنم.
مادرزن ۷۷ سالهام را به بازجوئی بردند!
فرخزاد برای رژیم، تیری بود که به سوی بادکنکی رها شده باشد.
فرخزاد از تنهائی وحشت داشت.
او قتل خود را پیشبینی کرده بود.
  شاید من هم چنین سرنوشتی داشته باشم.
آیا فرخزاد همجنسگرا بود؟
 
گودرز گرمرودی: جناب مانی با سپاس از اینکه باهمهی تنگی وقت درخواست ما را برای این گفت و گو پذیرفتهاید.با این که در صفحات آغازین کتاب " خیناگر در خون " این پرسش مطرح شده است که "چرا فریدون فرخزاد را دوست نمیداریم؟"؛ به چه دلیل، غیر از یکی دو جا مثلا در نوشته خانم پوران فرخزاد خواهر فریدون که  مینویسد: "...فریدون زود تر از آن که باید، بدنیا آمده بود..." یا آنجا که خود فریدون میگوید: "...(از من خوششان نمیاد؛) میگن دست زنها را میبوسه، یقهی پیرهنش بازه، پیراهن چین چینی میپوشه..." و غیره...اشارهای به جواب این سوال و سعی دراین که چند و چون آن شکافته شود، صورت نمیگیرد؟!
 
میرزاآقا عسگری.مانی : هر آدمی دارای دوستان و دشمنانی است. فریدون دوستداران فراوانی در میان مردم داشت. اگر چنین نبود، آنهمه برنامه در رادیو وتلویزیون (پیش از فاجعهی ۱۳۵۷) به او نمیدادند. اما آدمی همچون فریدون که فراتر از ایرانیان آنروز میاندیشید، تحصیلکردهی آلمان بود، و مدتی همسر آلمانی هم داشت در جامعهی سنتی خودش دارای مخالفانی بود. قشر واپسگرای جامعه که در بازار، حوزههای آخوندی، مدارس دینی و خانوادههای سنتی بودند، اکنون هم همان برخورد هیستریک را با هرآنچه بوی مدرن بدهد دارد. آنان با هرآنچه که باورهای خرافهآمیز و دینخویانهشان را غلغلک بدهد از سر ستیز برمیآیند. این قشر که شمارشان در ایران بسیار است، همچون لاک پشتی هستند که لاک خود را گنبد گیتی میداند، در آن سنگواره شده، در آن پناه معنوی گرفته و خوابِ آب و   گشتِ بهشت میبیند. من این قشر از جامعه را در شعر «لاک پشت پیر» تصویر کردهام. طبیعی است که چنین اقشاری با فریدون که به رسم ادبامروز اروپا در برابر زنان حاضر میشد و با آنان آزادانه و برابر گفتگو میکرد، دشمنی بورزند. سوای این اقشار، همواره کسانی دیگری هم هستند که گرچه از آن اقشار نیستند،اما رقیباند، حسودند، کوتاه قامت و بیمایهاند. اینان موفقیت همکار دیگرشان را تحمل نمیکنند. علیه او سمپاشی میکنند، مانع رشدش میشوند، جلوی پایش پوست خربوزه و سنگ میاندازند تا زمین بخورد. میزان حسادت و کوردلی در جامعهی ایران فوقالعاده بالا و در حد یک بیماری نسبتا فراگیر است. چنین افرادی هم علیه فرخزاد سمپاشی میکردند. پس از فاجعه اسلامی در سال ۱۳۵۷، منش و روش سیاسی در جامعهی ایران دارای انشعابها، تضادها و گرایشهای عدیدهای شد و براساس «قانون ملی و اسلامی»ی عدم تحمل دگراندیشان ، سمپاشیهائی که ریشهی سیاسی داشتند هم به سمپاشیهای دیگر افزوده شد. آری، چنین جماعتی نمیتوانستند فریدون فرخزاد را دوست بدارند. آنها از توان او، از جذابیت و کاریسمای او، از هنر و خلاقیت او، از منش سیاسی او، و از مدرن بودن او میهراسیدند. وجودامثال فرخزاد برای متشرعین و متدینین و مرتجعین و حسودان، همچون تیری بود که به سوی بادکنکی رها شده باشد. خوب، طبیعی است که اینها او را دوست نمیداشتند. در میان اینان، مسلمان زادههائی هم   که فکر میکردند «مارکسیست و کمونیست»اند،-اما همان بار فرهنگ شیعه را در کوله پشتی ذهنشان حمل میکردند- امثال فریدون را دوست نمیداشتند. هنوز هم چنین است. نهایت این که، واپسماندگی ذهنی و فرهنگی در هر گروه اجتماعی، تاب تعالی دیگران، مدرنیسم فرهنگی و تحول اجتماعی را ندارد و با آن میستیزد.
البته روشن کنم که فریدون فرخزاد فقط بخشی از جنبشی بود که از صدر مشروطیت و حتا پیش از آن به روشنگری و تحول اجتماعی باور داشت و برای تحقق آن تلاش میکرد. او فقط یک نشانه از این جنبش بود. جنبشی که در یک سرش میرزاآقاخان کرمانی، رضا کاظمزاده ایرانشهر، احمدکسروی و محمد مسعود قرار داشتند، در سر دیگرش نیما، هدایت، فروغ و شاملو، در جائی دیگرش پیشاهنگان فکری و روشنگری، در جائی دیگرش بخشی از هنرمندان و آوازخوانان و در جائی دیگرش جریانات ترقیخواه بودند. هریک از اینها پتانسیل فکری و فرهنگی و مبارزاتی خودشان را داشتند. برخیها بیشتر، برخیها کمتر.اما به صورت یک جبههی فرهنگی و فکری و هنری و ادبی عمل میکردند و هنوز هم چنین است. میخواهم بگویم فریدون فرخزاد گرانیگاه این جنبش نبود، تنها یکی از سمبولهای آن بود.
 
گودرز : نمیتوان از فریدون گفت و نوشت و زندگی و "باشندگی"اش را زیر ذره بین نگاه کرد اما جنبهی مهم (حداقل از نظر فرهنگ و سنن ما) از زندگی و Life style او یعنی همجنسگرا بودن او را، از قلم انداخت... چگونه است که در "خنیاگر در خون" جز اشارهای چند کلمهای (...خوب، بود که بود!) در این باره نیست؟! فکر نمیکنید کتابی که در اصل در نکوهش بر نتابیدن "دگراندیشی و دگرباشی" به طبع درآمده است، با مسکوت گذاشتن و فاصله گرفتن از تحلیل همجنسگرا بودن او و بطور کلی "همجنسگرایی"، فرصت خوب و بالقوه را هم در چرایی وجود دافعه در جامعه ایرانی نسبت به او و هم در تحلیل و به بحث گذاشتن این تواقق نا گفته در"کتمان واقعیت"، از دست داده است؟
 
مانی : نخست این که من فریدون فرخزاد را به عنوان یک شخصیت هنری و ادبی بررسی کردهام و وارد مسائل اتاق خواب او نشدهام. آدمها میتوانند همجنسگرا باشند یا نباشند، خوش اخلاق یا بداخلاق باشند، پرخور یا کمخور باشند، خوشخواب یا بدخواب باشند، خسیس یا دست و دلباز باشند. اینها موضوعات کاملا شخصی هستند و ربط چندانی با عمل اجتماعی آنها که میتواند دگرسازیهای اجتماعی و فرهنگی را کُند یا شتابنده کند ندارند. با اینهمه، من از روی کنجکاوی، از دو تن از نزدیکترین دوستان او که از سالهای پیش از ۱۳۵۷ تا زمانی که او زنده بود با او رفت وآمد نزدیک داشتند پرسیدم: «آیا فریدون همجنسگرا بود؟» پاسخ قاطع هردوی آنها منفی بود. آنها میگویند فریدون موجودی بغایت اجتماعی بود. زن و مرد را به یکسان مینگریست و با آنها مهربان بود. مهربانی او با مردها   پسزمینهی جنسی نداشت. او از تنهائی وحشت داشت و دائم با دیگران در حال رفت وآمد و معاشرت بود.اما رابطهی جنسی با مردها نداشت. این گواهی آن دوتن است که هنوز درمیان ما زندگی میکنند. من تاکنون نشنیده یا نخواندهام که یک آقائی بگوید که با فریدون رابطهی جنسی داشته است. البته اگر هم چنین چیزی باشد، وحشت از واکنش جامعهی سنتی مانع میشود کسی بیاید و چنین موضوعی را بیان کند.اما خوب، وقتی گواه و نشانهای برای موضوع همجنسگرائی فرخزاد در دست نیست، چگونه میتوان چنین گرایشی را به او نسبت داد؟ خودش هم که زنده نیست تا چنین گرایشی را تأیید یا تکذیب کند. پس من نه قصد داشتم در کتاب «خنیاگر درخون» وارد این موضوع بشوم، و نه دلیل و گواهی برای طرح آن در دسترس داشتم. با این همه، همجنسگرا بودن یا نبودن او، تغییری در کاراکتر هنری – سیاسی او نمیدهد. او یک شاعر بود، یک سخنگو بود، یک روشنگر و یک شومن امروزی بود. او از محبوبیت و توانائیهایش برای پردهبرداری از چهرهی اهریمنی رژیم روحانیون، و برملا کردن عفونت خرافهاندیشی آنان و پیروانشان بهره میگرفت. به همین خاطر هم او را کشتند. این جنبه از زندگی او برای من اهمیت داشت، و نه موضوعات رختخوابی او که شناختی از آن نداشتم.
 
 
گودرز: صحبت از فریدون فرخزاد و تلاش نمادین برای زنده نگاهداشتن یاد و مبارزات او که به هر جهت، عمدا یا سهوا، از قلم افتاده بوده، کاری است که شما با تالیف کتاب "خنیاگر درخون" و راهاندازی "سایت فریدون فرخزاد" و نیز با برپایی گردهماییها و سخنرانیهایی راجع به او، همچنین بوسیلهی فعالیتهایی مثل شرکت در جابجایی پیکر او به آرامگاهی که یاد ونشان او را پایدار نگاهدارد، کرده و میکنید. آیا اینهمه سعهی صدر و همت شما تنها منحصر به فریدون فرخزاد خواهد بود و ماند، یا اینکه در آینده، با برنامههایی مشابه در احیای نام و حرمت هم سنخهای او، فرزانگان دیگری را که مورد بیمهری هموطنانشان واقع شده و میشوند، نیز خواهید داشت؟  
 
مانی : کار من زندگینامهنویسی نیست. من یک شاعر و نویسنده هستم. قربانیان روحانیت و رژیم اسلامی در ایران آنچنان زیادند که برای شناساندن هریک از آن زندهیادان میتوان و باید کتابها نوشت و فیلمها ساخت. این، کار یکنفر نیست. آن هم کار کسی همچون من که با یک دست چند هندوانه برداشتهام. من در نوشتههایم، در شعرهایم و در سخنرانیهایم همواره یاد برخی از این قربانیان را پاس داشتهام و در بارهی آنها کم و بیش گفته و نوشتهام. همین کتاب «خنیاگر درخون» نزدیک به سه سال وقت مفید مرا گرفت. پروژهی فرخزاد را هنوز به پایان نبردهام. برای نمونه خدمت شما بگویم:
من و دوتن دیگر، چند ترانه در پیوند با فریدون ساختهایم که احتمالا در پایان این تابستان و به مناسبت زادروز فریدون به مردم ارائه خواهد شد. شما میدانید که تولید یک سی دی با ۸ ترانه و... چقدر کار، وقت و انرژی میخواهد.
در حال تهیهی چند کلیپ روی صدای فریدون و سخنانی که در بارهی او گفته شده هستیم. یکی دوتاش را در یوتوبه و مای اسپایس گذاشتهایم و بقیهاش را داریم کار میکنیم.
یک رمان مستند در بارهی فریدون نوشتهام که یکسال کار برده است. این رمان در دست ترجمه به آلمانی است تا همزمان، هر دو کتاب با دو زبان فارسی و آلمانی منتشر شوند.
یک سناریوی مستند از زندگی او نوشتهام که بدنبال کارگردان و فیلمبردار و سرمایهگذار هستم برای تهیهی فیلمش.
در نظر دارم بنیادی برای او براه بیندازیم که همهی کارهایش را جمع و جور و آرشیو کند.
اینها بخشهائی از کارهاست. موضوعات دیگری هم هستند.اما من بیش از این فرصتی ندارم که بنشینم و در بارهی قربانیان اسلام در ایران و قربانیان خشکاندیشی در ایران کار کنم. امیدوارم نویسندگان دیگر آستین بالا بزنند و اینگونه کارها را انجام دهند.
یک نکته را هم اینجا اشاره کنم: گرچه ایدهی «پروژهی بازشناخت فریدون» از آن من است،اما همهی نویسندگانی که کم و بیش در کتاب «خنیاگردرخون» شعر و نوشته دارند، پیادهکنندگان این پروژه هستند. این کتابی است فرایند کار آنان. من یکی از آنها هستم و در کتاب هم بجای نویسنده از من با عنوان: «تدوینگر» یاد شده است.
 
 
گودرز : زنده نگاهداشت خاطره و باز نگاهداشتن پروندهی جنایات دیکتاتورها و رژیمهای دیکتاتوری، نزد آنها، از بزرگترین گناهان نا بخشودنی است. آیا پیآمد تلاشهای شما در افشا و زنده نگاهداشتن سمبلیک جنایات رژیم، کارشکنی، تهدید و عکسالعملی مستقیم یا غیرمستقیم از سوی رژیم علیه شما و فعالیتهایتان صورت گرفته است؟!
 
مانی : بله. از زمان انتشار «خنیاگر در خون» من و خانوادهام در آلمان، و بستگانم در ایران مرتبا تحت فشارهستیم. در ایران، دوتا خانهی من و همسرم را در زمستان ۱۳۸۶مصادره کردند. مادرزن ۷۷ سالهام را به بازجوئی بردند و از آن روز حال روحی و جسمیاش به هم ریخته. پیرزنی است که جز مسجد و نماز سرگرمی دیگری نداشته و ندارد. اصلا نمیداند من چی فکر میکنم و چی انجام میدهم. اما دوسه بارآمده بود آلمان پیش ما. از او اطلاعات خصوصی زندگی شخصی ما را خواسته بودند و این که ما با چه کسانی رفت وآمد داریم و...؟!   خواهرم را در همدان بارها به بازجوئی بردهاند و تهدیدش کردهاند که برایش پروندهی کلاهبرداری درست خواهند کرد! شوهرش را هم مرتب به دادگاه میکشانند که چرا او و خواهرم چند سال خانههای ما را در ایران سرپرستی کردهاند. برادر دیگرم در تهران را هم به بازجوئی بردهاند. چند جوان کتابفروش و ادبدوست را در همدان به اتهام دروغین نشر زیرزمینی شعرها ونوشتهی من به بازجوئی برده از آنها تعهد گرفتهاند. رژیم میخواهد با این کارها به من بفهماند که سکوت کنم.اما کور خوانده است. سکوت من مرگ من خواهد بود. تا زندهام این رژیم و ایدئولوژیاش را از این که هست رسواتر خواهم کرد. من از گرانترین داشتهی زندگیام که همانا خود زندگی است دست شستهام. دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. فرخزاد قتل خود را در شعرهایش پیشبینی کرده بود. شاید من هم چنین سرنوشتی داشته باشم. اما من برای آزادی میهنم، برای دموکراسی و لائیسیته در ایران میگویم و مینویسم. و میدانم که در این راه تنها نیستم. ما بسیارانیم و پرشماریم. یک روزی تلاشهای مبارزان ایران میوه خواهد داد. زمانش برای من مهم نیست. مهم برای من این است که جایگاه تاریخی و وظیفهی ملیام را فراموش نکنم. ما در جایگاهی قرار گرفتهایم که سکوتمان، ایران را برای زمانی دراز به گورستان تبدیل خواهد کرد. وظیفهی هر ایرانی آگاه است که نگذارد نسلهای بعدی در تارعنکبوتِ باورهای روحانیت اسیر شود.
 
برگرفته از هفتهنامهی شهروند در دالاس.
  جون۲۰۰۸. جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۸۷
شماره ۸۵۹. سال هفدهم
 
 
 





www.nevisandegan.net