|
مانی
تکههای گمشدهی پازلِ هستی
تاريخ نگارش :
۱۷ آذر ۱٣٨۷
|
|
|
زمستان شهر ویلینگن در آلمان
|
میرزاآقا عسگری.مانی
تکههای گمشدهی پازل هستی
محبوبم!
دیدار دوباره از شهر کوچک و زیبای willingen و اقامت دوباره دراین میهمانسرای کوچک و پاکیزه، یادمانهای سفر پیشینمان به این شهر و میهمانسرا را درمن زنده کرد. آنبار هم در فصل زمستان آمده بودیم تا برف را - که سالها ندیده بودم- دوباره ببینیم. گردش با درشکه ی بسته به اسب ها درجنگلها، و راهپیمائی در کوهستانهای برفپوش ویلینگن، آنگاه بودن با تو دراتاقی گرم، پر وبالِ من را در آن سفر، گشودهتر کرد. پس از خوردن ناهار دریک رستوران کوچک به همین اتاق بازگشتیم. من پیپام را روشن کردم. کنار پنجره رو به درختان برفپوشی نشستم که بلندیها و درهها را آذین بسته بودند. تو تلویزیون نگاه کردی. آنگاه کنار هم دراز کشیدیم تا خستگی راهپیمائی پیش از نیمروز را از تن بدر کنیم. چه لحظات خوش و درخشانی! دوش گرفتیم و تو به خواب فرورفتی. اما من خوابم نمیبُرد. یک جمله در ذهنم جان گرفته بود، وداشت مانند محور یک گرداب، همهی فکر و حس مرا بهدور خود میچرخاند.
ﻣﺮﻳﻢ ﺭﻓﺘﻪﺳﺖ،
ﺳﺎﻳﻪﺍﺵ ﺍﻣﺎ، ﭘﺎﺷﻴﺪﻩ ﺭﻭﻯ ﻣﻦ...
برخاستم. پشت میزکوچک نشستم و نوشتم. چه نوشتنی! شعر« قصیدهی هیچ، هوا، هیچ » را همانجا و یکنفس نوشتم. بیدار که شدی آن را برایت خواندم. گفتی:«مرا از زمین کَندی و به لایتناهی پرتاب کردی!» اکنون پس از دهسال دوباره به اینجا آمدهایم تا بیاسائیم، و در این شعر کندوکاوی کنیم، ببینیم چه مناظر یا حالاتی در ویلینگن بود که زمینههای زایش این شعر را فراهم کرد؟
شب تاریک زمستانی برشهر، کوهها و مناظرش افتاده است. دولیوان شراب دربرابرخود داریم.چراغ سقف را خموشاندهای.دوشمع بلند افروختهای. گرمای دلپذیر اتاق، پوست را نوازش میدهد. سکوتِ شبانگاهی بگونهای است که پنداری در تُهیهای افلاک، در بیصدائی و بیوزنی مطلق نشستهایم. اگر این سینفونی ملایم ازرادیو پخش نمیشد، به یاد نمیآوردیم که روی زمین هستیم. «نوش!»
همسفر نازنینام!
«قصیدهی هیچ، هوا، هیچ» اندکی بلندقامت است. چرخ و واچرخی در زندگی، کیهان ومرگ است. باید برای شنیدن این شعر و سخنان من شکیبا باشی، که میدانم هستی. هرگاه خسته شدی سخنم را پایان میدهم و میگذارم برای فرداشب یاشبهای دیگر.میتوانی به پشتی صندلی تکیه بدهی، چشمانت را ببندی! و به این سینفونی که با واژهها برای تو ساختهام گوش بدهی. نخستین بار که ژاله اصفهانی این شعر را شنید با هیجان گفت:«این شعر، یک سنفونی بینظیر است.» گویا یک جائی هم این را نوشت. برایت بگویم که خودم نیز از چرائی همهی چم و خمهای درون این شعر آگاه نیستم. نمیدانم « مریم » در این شعر کیست؟ توئی، زنی دیگر است؟ خداست؟ مادر است؟ خیال است یا آرزو؟ شاید «مریم» نامی باشد برای هریک یا همهی اینها. بنابراین خود نیز مانند کاوشگری که برای نخستین بار پا به درون معبدی کهن و کشف نشده میگذارد، از درون این شعر گذر خواهم کرد تا آن را شناسائی کنم. در نور اندکی که از این دوشمع برمیخیزد، باید دالانهای تاریک و ناشناختهی این شعر را یک به یک بنگریم و بشناسیم. باید بتوانیم نقوشِ روی درها و دیوارها را بنگریم و بشناسیم. باید مراقب باشیم از پلهها درنغلتیم. باید در دهلیزها، زیرزمینها و تاقنماها با دقت و سنجیده گام برداریم و بگذاریم. ورود به این سینفونی دشوارتر از ورود نخستین باستانشناش به اهرام سهگانه در مصر است. در آنجا رازها در جسدهای مومیائی شده بودند اما در این شعر، رازها در پساپشت واژگاناند. این واژهها زندهاند، جنب و جوش دارند، به دست و دهان آدم میچسبند، مانند شبتابها در ذهن ما روشن و خاموش میشوند، زیرا که واژههای زندگیاند عشق من! زندگی تو و من در کلمات نهان شده، و به آنها شکل، صوت و معنا بخشیده است. تو در این واژههائی، اگر که درخشاناند. اما هرگاه بخواهی میتوانی از آنها بیرون بلغزی و دوباره در درونشان جای بگیری. دیگران هم راهِ آمدن به درون این واژها و بیرون خزیدنِ دوباره از آنها را دارند. ما امشب گام به گام در این قصیده پیش میرویم. درون مناظرش میچرخیم تا آنها را بازبشناسیم. به کلمات، دستمیسائیم تا آنها را حس، و در آنها حلول کنیم.
«نوش»! بازهم این گیلاسهای مدوّر را از شراب پرکن. شبی دراز و رازآلود در پیش داریم. این لیوانها مانند آواها و الفبا که معانی و حسها را در درون کلمات شکل میدهند، به شراب شکلی کروی دادهاند. اما شکلِ سرشتین شراب، چگونه است؟ آیا میتوانیم لیوان را ازجدارهی شراب برداریم تا گوهر قرمز زندگی با شکل و شمایل خودش به جلوه درآید:
ﻣﺮﻳﻢ ﺭﻓﺘﻪﺳﺖ،
ﺳﺎﻳﻪﺍﺵ ﺍﻣﺎ، ﭘﺎﺷﻴﺪﻩ ﺭﻭﻯ ﻣﻦ.
ﮔﻮﺋﻰ ﺧﻴﺎﻝ ﺑﻮﺩ،
ﺳﺎﻳﻪﺍﺵ ﺍﻣﺎ،
ﮔﻮﻫﺮ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﻭ ﻫﺴﺘﻰﺳﺖ.
ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺪﺍﺭﻩﻯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮﻣﻰﺩﺍﺭﻡ،
ﺁﻭﺍﻫﺎ ﻭ ﺍﻟﻔﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎ ﭘﺲ ﻣﻰﺯﻧﻢ
ﺗﺎ ﮔﻮﻫﺮ ﻗﺮﻣﺰ ﻭ ﺯﻳﺒﺎﺋﻰ پیدا ﺷﻮﺩ.
ﺧﺮﺩﻩ ﻧﺴﻴﻤﻰ ﺍﺯ پساسوی هستی ﺁﻣﺪ.
ﻏﺒﺎﺭ ﻧﺎﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺮﺩ،
ﭘﻴﻜﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻔﺴﮕﺎﻩ ﺟﺎنش ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ
ﺟﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻮن کوهپارهئی ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺍﻭ ﻛﻨﺎﺭ ﻧﻬﺎﺩ،
ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺍﻭ،
ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﻰﻛﺮﺍﻧﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﻰ ﻣﺎﺩﺭ
ﺩﺭ ﺑﻠﻮﺭ ﻫﻮﺍ ﺑﺮﻕ ﺯﺩ.
ﭼﺸﻢ ﻧﻤﻰﺑﻴﻨﺪﺵ،
ﺑﻴﻨﻰ، ﻧﻤﻰﺑﻮﻳﺪﺵ
ﺯﺑﺎﻥ ﻧﻤﻰﭼﺸﺪﺵ
ﮔﻮﺵ، ﻧﻤﻰﺷﻨﻮﺩﺵ
ﻋﻘﻞ، ﻧﻤﻰﻓﻬﻤﺪﺵ
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﻠﻮﺭﻫﻮﺍ میدرخشد.
ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺧﻴﺎﻝ،
ﺍﺯ ﭘﻴﻜﺮ ﻣﺮﻳﻢ ﻣﻦ ﻓﺮﻭﺭﻳﺨﺘﻪ،
ﺍﻳﻨﻚ، ﺍﻭ ﻫﻴﭻ ﻭ یادمان ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﻴﺨﺘﻪ،
ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ کالبد ﺧﻮﺩ ﺑﻴﺨﺘﻪﺳﺖ.
ﻣﺮﻳﻢ ﺍﮔﺮ ﻛﻪ ﻛﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﻣﻨﻈﺮﻯ ﻛﻪ ﭼﺸﻢﻫﺎیم ﻣﻰﺑﻴﻨﺪ،
ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﻛﻴﺴﺖ ﺯﻳﺮ ﺩﻭﺵ،
ﻟﺨﺖ ﻭ ﻛﻒﺁﻟﻮﺩ ﻭ ﻟﻴﺰ،
ﻛﻪ ﻏﺮﺍﻳﺰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺎﻉ ﺑﺮﻣﻰﺍﻧﮕﻴﺰﺩ؟
ﺍﻳﻦ ﭘﻴﭽﻚ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩ ﭼﻴﺴﺖ ﭘﺲ
ﺑﺮ ﻧﺎﻡ، ﺍﻧﺪﺍﻡ، ﺧﻮﺍﺏ ﻭ یادمان ﻣﻦ؟
ﺷﻜﻞ، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺩﻭﺍﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻪ،
ﺍﻳﻦ ﭼﺸﻢﻫﺎﻯ ﻛﻴﺴﺖ
- ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﺳﺘﺎﺭﻩﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﻏﺰﻝﻭﺍﺭ -
ﻛﻪ ﭼﺸﻢﻫﺎﻯ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﺯﻫﺎﻯ ﻛﻴﻬﺎﻧﻰ ﻣﻰﮔﺸﺎﻳﻨﺪ؟
ﺍﻧﮕﺸﺖﻫﺎ ﺩﻫﺎﻥ ﺟﻮﺭﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯﺳﺎﻕ ﻭ ﺭﺍﻥ ﺍﻭ ﺑﺎلا ﻣﻰﻛﺸﻨﺪ.
ﺳﺎﻗﻪﻫﺎﻯ ﻧﺮﮔﺲ، ﻧﺎﺯﻙ ﺍﺑﺮﻳﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻧﺎﻧﻪﮔﻰﺍﺵ ﺻﺎﻑ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ.
ﻧﻮﺭ، ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺑﻨﻔﺶﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﻴﻜﺮﻳﻨﻪ ﻣﻰﻛﻨﺪ.
ﭘﺲ ﻫﺴﺖ!
ﻣﺮﻳﻢ، ﺑﻠﻮﺭ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﻍ ﻭ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
آیا مادر، معشوق نخستینِ آدمیست؟ نیاز کودک به مهر او، نخستین نیاز آدمی به عشق و محبتِ انسانی دیگر است؟ آیا دگردیسیی همین عشق است که در دوران رشد، تکیهگاهی تازه درجفتی نورسیده میجوید؟ اگر مادر مرده است، پس این معشوق جوان کیست که برهنه زیردوش هرچه را که غیر از خود اوست از تن (وازجان) میشوید؟ آیا معشوق دارد غبار عشق نخستین به مادر را ازپیکر خود میشوید تا بهتمامی خودش باشد؟ این نوعی پوستاندازی آدمی درعشق است؟ آیا این معشوق است که پوست میاندازد و با هر پوستِ نو، رنگ، نقش و نامی دیگر میگیرد؟ یا این، عاشق است که پوستهای پیشین را ازخود دور میکند تا درتحولی تازه، درمفهوم آدمی تازه، و موجودی دگرشونده و دگرشده، عشق را گوهری نویافته ببخشد؟ «شکل» چیست؟ آیا پوششی است تحمیل شده برمحتوا که باید زدوده گردد تا محتوا آنچنان که هست نمود یابد، نه آنچنان که « شکلدهنده» به او بخشیده است؟ مادر، نُمادی از زایندگی و هستیدهندهگی است. چیزی مانند خدا،زمین یا طبیعت است. دوستش میداریم چرا که هستیی ما از اوست. اما عشق به او، عشق به هستیزائیی هستنده است، و نه عشق به «معشوق» - که نیمهی تکامل آدم است- برای معنایافتن، رفتن و رسانا شدن. آیا عشق به هستی، به صورت عشق به جفت، تغییر ماهیت داده است؟ عشق به جفت، نوعی گرایش غریزی برای بازتولید زندگی در فردائیان هم هست. پس، نوعی آفرییندگی را در گوهرخود دارد. مادر راعاشقیم چون ما را آفریده است، معشوق را عاشقیم چون میخواهیم بیافرینیم، و دوباره در فرازی نوین و درطرحی تازه آفریده شویم.
|
عشق در ماه نوامبر. اثری از حسام ابریشمی
|
ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﻢﺍﺵ از پا تا به سر،
ﻫﻮﺍ ﻭ ﺑﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﻰﺯﻧﻢ ﺍﺯ ﭘﻴﺮﺍﻣﻮنش،
آنگاه، ﻧﺎﺯﻙ ﺍﺑﺮﻳﺸﻢ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺭﺍﻥﻫﺎﻯ تُرﺩ
ﻭ ﻣﺎﺩﻳﻨﮔﻰ تُرﺩﺗﺮ
ﻭ ﭘﺴﺘﺎﻥﻫﺎﻯ تُرﺩﺗﺮینش ﺑﺮﻣﻰﺩﺍﺭﻡ.
سپس، ﻣﺮﻳﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﻳﻢ ﺑﺮﻣﻰﺩﺍﺭﻡ.
ﺁﻥﮔﺎﻩ، ﭘﻠﻚﻫﺎیم ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﻯ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﻰﻛﺸﻢ.
ﺁﻥﺳﻮﻯ ﻫﻴﭻ، ﺧﺪﺍﻯ نرمی ﻫﺴﺖ
ﺍﻳﻦ «ﻫﺴﺖ» ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﻰﺯﻧﻢ.
ﺁﻥﺳﻮﻯ «ﻫﺴﺖ»، ﺧﺪﺍﺋﻰ ﻧﻴﺴﺖ
«ﻧﻴﺴﺖ» ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﻰﺯﻧﻢ.
روشن ﻭ ﮔﺮﻡ ﻣﻰﺗﺎﺑﺪ ﻣﺮﻳﻢ
ﻭ ﻫﺴﺘﻰ ﺭﺍ، ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﻰﭼﺮﺧﺎﻧﺪ.
ﺁﻥ ﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻰﺁﻳﺪ،
ﻧﻤﻰﮔﺬﺍﺭﺩ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ.
ﻣﺮﻳﻢ ﻧﻤﻰﮔﺬﺍﺭﺩ ﻣﺮﻳﻢ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﻢ
ﺧﺪﺍ ﻧﻤﻰﮔﺬﺍﺭﺩ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭﻳﺎﺑﻢ.
« شکل » گرچه درونه و گوهر را دربرابر ما عیان میکند، اما شکل ازلی ی گوهر را از ما پنهان میکند. شاید با پس زدن «شکل» بتوانیم گوهر را چنان ببینیم که هست. اما همین «هست» یا «هستی» خود شکلی دیگر است که برمحتوای خود محیط شده است. برای دستیابی به ذاتِ محتوا، باید هستیی شکل، و شکلِ هستی را از روی آن برداریم. همین شراب، در خمره به شکل خمره است، در بطری به شکل بطری و در لیوان به شکل لیوان. کدامیک از این بُرونبافتها به شکلِ ازلیی شراب نزدیکترند؟ برونهها یا شکلها همچون پردههائی هستند که بر درونهی اشیاء، پدیدهها و انسان کشیده شدهاند. ما میتوانیم طرحی مبهم از مجسمهای را که هنوز پردهبرداری نشده گمانهزنی کنیم. اما تا پرده را از روی آن برنداریم، مجسمه را – آنچنان که هست- نخواهیم دید. پس، خدا هم شکلی تحمیلی برای مفهومی است که هریک از ما از او درذهن داریم. باید این پرده را – این نام را – از او فرواندازیم تا آن مفاهیم دربرابرما عیان شوند. اما آیا «عیان» جلوهای از شکل نیست؟ هرچه عیان است بواسطهی شکل، عیان است. آیا آنچه «نهان» است فاقد شکل است؟ میگویند که هیچ بُرونبافتی بدون محتوا، و هیچ محتوائی بدون شکل، وجود ندارد. مگر میشود چیزی فاقد شکل باشد؟ آنگاه چگونه تجلی کند؟ و هرگاه که تجلی میکند، چقدر از ذات خود را فدای شکلیتِ شکل کرده است؟ آیا برخی از نُمودها ساخته وپرداختهی ذهن ما نیستند؟ این که مجنون معشوق خود لیلی را زیبا میدید، اما دیگران او را زشت میدیدند، نشانهی شکلهای خودساختهی ذهنی نیستند؟ «لیلی» نمیتواند درعین حال، هم زیبا باشد هم زشت. این نگاهِ ما است که به او، شکلی دلخواه میبخشد. برای دستیابی به بیشکلترین محتوا (مریم) باید از جدار اشیاء، پدیدهها، آدمها و خدا به درون آنها نفوذ کنیم. همینگونه که درِبِ این معبد کهن را گشودهایم و نرم نرمک داریم همچون رطوبت، به ذات و درون آن نشت میکنیم. آنسوی «هست» چیزی نیست. اما اگر«نیستی» نیست، چرا نامی دارد؟ هرآنچه نامی دارد، پس هست. انسان تنها بر آنچه که هست میتواند نام بگذارد. پس، این «نیستی» خود شکلی است از «هستی» یا Dasein . شاید این «هستی» شکلی است از «نیستی». نُتهای موسیقی، ابزاری برای شکلدهی به گوهر موسیقیاند. اما اگر بخواهیم بدون واسطه با آن گوهر یکی شویم چگونه باید بافتِ بیرونیی نتها را از گوهر موسیقی دورکنیم تا به خودِ هستی موسیقی برسیم؟ درسینفونی «هیچ، هوا، هیچ» آهنگِ سفر به فراسوی شکلها را داریم. به آنجائی که شاید جز «هیچ» چیزی دیگر نباشد. آنگاه «هیچ» را - که بیگمان شکلی است برای نوعی «هستیی» نایافته و ناشناخته- از روی آن کنار بزنیم، باشد به مرکز کائنات سینفونی برسیم. خودکار، واژه و کاغذ افزاری برای بیان شعر هستند. اما آنها شکلی را بر شعریتِ شعر تحمیل میکنند که ای بسا شکلی نامناسب و ناهماهنگ برای آن باشد. ای بسا آن «شعریت» را تباه کند. ما اما برآنیم تا به آن «شعریت» نزدیک شویم و با آن بیامیزیم. مفهومِ: « ﻭﺍﮊﻩﻫﺎ ﺍﺯ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻰﭘﺮﻧﺪ.» در زبانهای گوناگون با الفاظ، واژهها وآواهای خاصِ هر زبان بیان میشود. این شکلهای، صوتی، گفتاری یا نوشتاری آنچنان ناهمانند و خودویژهاند که نمیتوانیم بگوئیم کدامیک از آنها دلنشینتر، و با مفهوم موردنظر ما هماهنگتراست. کدامیک از این اصوات وگویشهای منونتاژ شده برآن مفهومِ ثابت، شکل واقعیی و همسرشتِ آناند؟ اگرمثلا گویش چینی را بهترین شکلِ تجلی آن مفهوم بدانیم، تکلیف صدها گویش دیگرچه خواهد شد؟ پس، میتوانم بگوئیم حتا ملتها، شکلهای زبانیای را بر مفاهیم بشری تحمیل میکنند که امکانات صوتی و واژگانیشان اجازه میدهد. آنها به جهان معناهای یکسان، شکلهای متفاوتی میدهند. اما شکل ذاتیِ و یگانهی هریک از این معناها چیست؟ کجاست؟ چه کیفیتی دارد؟ آیا اصولا چنین «شکل»ی وجود دارد؟!
محبوبم! اکنون میخواهیم از کالبدی که مانند دوالپا برما سوار شده و بر«جان» ما مونتاژ شده، برآئیم تا خود، گوهرشعر وگوهر این سینفونی گردیم. یا گوهرمان را به آن پیوند بزنیم. یا گوهر آن را ازجنس گوهر خود کنیم. پس بدون خودکار، بدون واژهها و بدون کاغذ مینویسیم!
همراهِ دلانگیزم!
بامداد یخزدهی زمستانی را به یادآر آنگاه که کودک بودی و میباید برای رفتن به دبستان، بهحیاط برفزدهی خانه میرفتی، یخ حوضچه را میشکستی، دستان تُرد و کوچکت را در یخآب فرومیبردی، ومشت مشت به چهرهات میپاشیدی. بلورگزندهی یخ، دیواری بود بین آب صفردرجه وسیمای کوچک تو. آن زمان برای هشیارکردن سیمایت، یخها را میشکستی. اکنون میخواهی برای هشیارکردن جانت، یخهای اسطورهای را که بر«حقیقتِ روشنائی»، یا «روشنائی حقیقت» شکل گرفتهاند بشکافی. بجُنب! اگر دیربجنبیم، زمانِ دستیافتن به حقیقت و روشنائی عشق را ازدست خواهیم داد! شکلی از «هستی» با نام «مرگ» فراخواهد رسید تا ما را به نیستی ببرد. ما باید هرچه زودتر به «مریم» در پساسوی چشماندازی ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻣﻰﺑﻴﻨﻨﺪ برسیم! مریم! گوهرعشق است، گوهر وجود! توئی!
|
هارمونی عشاق. اثری از حسام ابریشمی
|
ﺧﻮﺩﻛﺎﺭ، ﺍﺯ ﺳﻴﻨﻪﻯ ﻛﺎﻏﺬ ﺑﺮﻣﻰﺧﻴﺰﺩ
ﻭﺍﮊﻩﻫﺎ ﺍﺯ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻰﭘﺮﻧﺪ
ﺳﻔﻴﺪﻯ ﺍﺯ ﻛﺎﻏﺬ ﺟﺪﺍ ﻣﻰﺷﻮﺩ
ﺍﻳﻨﻚ، ﺷﻌﺮﻯ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﻰﺷﻮﺩ.
ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ
ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩﺍﻳﺪ
ﻧﻨﻮﺷﺘﻪﺍﻳﺪ
ﻧﺸﻨﻴﺪﻩﺍﻳﺪ
ﻧﺪﻳﺪﻩﺍﻳﺪ
ﻧﻮﺷﻴﺪﻩﺍﻳﺪ!
ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ، ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺮﻳﻢ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻳﻚ ﺑﺎﺭ، ﺗﺎ ﻳﺦﺷﻴﺸﻪﻯ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺣﻮﺽ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪﻯ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩئی ﺑﺸﻜﻨﺪ،
ﻭ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﺳﻴﻤﺎﻯ نخستینام ﺑﻤﺎﻟﺪ،
ﻳﺦ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﺯﺩ ﻛﻮﺩﻙ
ﺁﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺁﺏ،
ﺁﺏﻫﺎﻯ پسین ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺁﺏﻫﺎﻯ ﭘﺴﻴﻦﺗﺮ ﻛﻨﺎﺭ ﺯﺩ.
ﺩﺭ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮﻯ ﮔﻮﻫﺮ ﺁﺏ
ﺁﺏﻫﺎﻯ ﺯﻳﺮﻳﻦﺗﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻛﺎﻭﺵ ﺷﻴﺎﺭ ﺯﺩ
ﺧﺎﻟﻰ ﭘﺸﺖ ﺷﻴﺎﺭ، ﻫﻤﺎﻥ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺑﻰﺭﻧﮓ ﺁﺏ ﺑﻮﺩ)
ﺍﻳﻨﻚ، لاﻳﻪﻫﺎﻯ ﺯﻳﺮﻳﻦ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﻰﺯﻧﻢ.
ﻣﺮﻳﻢ، ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﺭﻭحم ﺭﺍ ﺳﭙﻴﺪ ﻣﻰﻛﻨﺪ.
ﭘﺲ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺴﺖ
ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺍﺯ چشماندازی ﻛﻪ ﭼﺸﻢ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻣﻰﺑﻴﻨﻨﺪ،
ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟!
عشق ازلی من!
بازهم شراب بریز. امشب آسمان ویلینگن صاف و ستارهآجین است. نگاه کن! شاید دریکی از آن ستارهها، شاعری با مریماش در اتاقک هتلی نشسته و همچنان که شراب مینوشند، به سیارهی زمین نگاه میکنند. آن شاعر به معشوقش میگوید: «عشق ازلی من! شاید در یکی از آن سیارهها، شاعری با مریماش در اتاقک هتلی نشسته و همچنان که شراب مینوشند، به ستارهی ما نگاه میکنند!»
من بسیاری از آن جفتهای کیهانیی عاشق را میشناسم. اکنون مشتهایم را پر از کهکشان کردهام تا آنها را هم دربرابر خود و باخود داشته باشم! اگر تونمیدانی، من میدانم که اکنون درمشتهای آنها هستیم! مریمهای آنان در مشت مناند و مریم من، مشت آنها را روشن کرده است! تنها با این کار میتوانستیم شکلهای کیهانی خود را مانند پیراهن از پیکر برون کشیم و در تُهیهای کهکشان بیندازیم تا بتوانیم به ذات عشق بپیوندیم. من اگر گاهی دست نیایش به سوی آسمان برمیدارم و به جای نماز، شعر یا آواز میخوانم، دارم با مریمی که مشتِ شاعران کیهانی را درخشان و گویا کرده، راز و نیاز میکنم! چرا که «هستی» به این کرهی کوچولوی ما محدود نمیشود و تو تنها مریمِ معبود شعر نیستی! و من تنها ستایندهی تو نیستم. ما شکلهائی تکهپاره شدهای از آن شکل کلی، ازلی ونهائی هستیم. اکنون میخواهیم به اجزاء گسسته و کنده شده از خود دست یابیم و آنگاه، با حذف شکل، در کف دست هستی بدرخشیم. حالا خواهی دید که شدنی است!
ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ
ﻣﺸﺖﻫﺎﻯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ پُر ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻤﻰﺳﻮﺯﺩ.
ﻫﻴﺰﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﺷﻌﻠﻪﻫﺎ ﺑﺮﻣﻰﺩﺍﺭﻡ.
ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﺎﻧﻪﻯ ﺷﻌﻠﻪﻫﺎ ﭘﺲ ﻣﻰﺯﻧﻢ.
ﻣﺸﺖ، پُر ﺍﺯ تنافشانی آتش ﻣﻰﻛﻨﻢ.
ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝﺍﺳﺖ ﻛﻪ
ﻣﺸﺖﻫﺎﻯ ﻣﻦ پُر ﺍﺯ آتش ﻭﻛﻬﻜﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻤﻰﺳﻮﺯﺩ
ﻫﺰﺍﺭﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ
ﻣﺸﺖﻫﺎﻯ ﻣﻦ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻳﻢ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﻤﻰﺧﻤﻮﺷﺪ.
ﻛﺎﻏﺬﻫﺎ
ﻭﺍﮊﻩﻫﺎ
ﺁﻏﻮشم ﭘﺮ ﺍﺯ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ...
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﻭ فلاﺳﻔﻪ ﺑﺮ ﺳﻜﻮﻯ ﺧﻮﺷﺒﺎﻭﺭﻯ،
ﺑﻪ ﺷﻜﻞﻫﺎﻯ ﺗﻬﻰ ﻣﻰﮔﻮﻳﻨﺪ:
«ﺯﻣﺎﻥ، ﺭﺍﻥﻫﺎﻯ ﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﺭﺧﺸﺎﻥ ﻣﺮﻳﻢ ﺭﺍ ﭼﺮﻭﻛﺎﻧﺪﻩ
ﻫﻮﺍ، ﭘﻮﺳﺖ ﺁﺏﻭﺍﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﻮﺳﺎﻧﺪﻩ
ﺑﺮﻑ، ﺍﺯ بُنِ ﻣﻮﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺑﺎلا ﺑﺎﺭﻳﺪﻩ
ﺧﺪﺍ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻬﻰی ﺁنﺴﻮﻯ ﻫﺴﺘﻰ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ،
ﺍﻳﻦ ﺗﻴﺮﻩﺑﺨﺖ؛ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ
ﻣﺸﺖﻫﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﺩﺭﺁﻥ ﻣﻰﻧﮕﺮﺩ!»
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ!
ﺑﮕﺬﺍﺭ کالبدﻫﺎﻯ ﺗﻬﻰ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﺎﻙ ﻭ ﺧﺮﺍﻓﻪ ﭘﺮﻛﻨﻨﺪ.
( ﺑﺎﺳﺘﺎنشناﺱ ﺧﺒﺮﻩ
ﺧﺎﻙ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻔﺎﻝ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩئی، ناخُنتراش ﻣﻰﻛﻨﺪ
ﺭﺳﻮﺏ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻘﻮﺵ ﺁﻥ ﻣﻰﺳﺘﺮﺩ
ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﻬﻮﺩ ﺳﻔﺎﻟﮕﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻰﺯﺩﺍﻳﺪ
آنگاه، ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺴﺎﺋﻴﺪﻧﻰ ﻭ ﺩﻳﺪﻧﻰ ﻭ ﺑﺎﻭﺭﻛﺮﺩﻧﻰ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﻣﻰﺩﺍﺭﺩ
ﺳﻔﺎﻝ ﺭﺍ ﻫﻢ
ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩﻯ ﺍﻧﮕﺸﺘﻰ ﺩﺭ ﺗﻬﻰ ﺁﻥﺳﻮﻯ ﻫﺴﺘﻰ، ﻫﻴﭻ ﻣﻰﻛﻨﺪ
ﺁﻥﮔﺎﻩ، ﮔﻮﻫﺮ ﺳﻔﺎﻝ، ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﺟﻬﺎﻥ ﭘﻴﺪﺍ ﻣﻰﺁﻳﺪ.)
ﻣﺮﻳﻢ ﻣﻦ ﺟﺴﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
ﺷﻜﻞ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ،
ﻧﻪ ﺍﻳﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﻛﻪ ﺗﻮ:
ﻣﻰﺑﻴﻨﻰ
ﻣﻰﺑﻮﺋﻰ
ﻣﻰﺷﻨﻮﻯ
ﻣﻰﻓﻬﻤﻰ
ﻣﻰﭘﺴﺎﺋﻰ
ﺷﻜﻞ سینفونی ﻧﺎﻧﻮﺍﺧﺘﻪﺍﻯ ﺩﺭ ﺗﺎلاﺭﻯ ﻧﺎﻣﺮﺋﻰ ﺍﺳﺖ
***
ﻣﺮﺍ ﺑﻪ کرانهی ﺩﺭﻳﺎﻯ ﺑﻰﺩﻏﺪﻏﻪ ﻣﻰﺑﺮﺩ
ﻣﺸﺖ پُر ﺍﺯ مِه ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﻣﻦ ﻣﻰﭘﺎﺷﺪ
ﺩﻫﺎنم ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﺰﻝﻫﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﺷﻜﻞ ﭘﺴﺘﺎﻥﻫﺎیش ﻣﻰﻛﻨﺪ.
ﺩﺳﺖﻫﺎیم ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﻯ ﻧﻮﺭ ﻭ ﻧﺮﮔﺲ ﻣﻰﻛﻨﺪ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢﺍﺵ.
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ دیدگاه ﻣﻦ ﻣﻰﻛﺎﻫﺪ.
ﭘﻮستم ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ
ﺩﺭﺧﺸﺶ ﺩﻧﺪﺍﻥﻫﺎ
ﺗﻨﻔﺲ ﺳﺮﺥ
ﻭ ﺣﺮﻭﻑ ﮔﺴﺴﺘﻪ ﻣﻰﻛﻨﺪ.
ﺑﻌﺪ،
ﭼﻨﮓ ﻣﻰﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ،
ﻣﺸﺖﻫﺎیش ﺭﺍ ﺍﺯﻣﻦ ﭘﺮﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ
ﺑﺮﺧﺪﺍ ﻣﻰﭘﺎﺷﺪ.
ﭘﺲ ﻛﻮ؟
ﺍﮔﺮ ﺳﻴﺎﻫﻰ، ﺳﻴﺎﻩ ﺍﺳﺖ
ﭼﺮﺍ ﭘﺮﻧﺪﻩﻫﺎﺋﻰ ﻛﻪ ﺳﺮﺗﺎﺳﺮ ﺷﺐ ﺩﺭسیاهی ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﺳﻔﻴﺪ ﺳﻔﻴﺪﻧﺪ؟
ﺍﮔﺮ ﺳﻔﻴﺪﻯ، ﺳﻔﻴﺪ ﺍﺳﺖ
ﭼﺮﺍ ﭘﺮﻧﺪﻩﻫﺎﺋﻰ ﻛﻪ سرتاسر ﺭﻭﺯ
ﺭﻭﻯ ﻛﺎﻏﺬﻫﺎﻯ ﻣﻦ ﻣﻰﭘﺮﻳﺪﻧﺪ،
ﺳﻴﺎﻩ ﺳﻴﺎهند؟
ﺍﮔﺮ «ﻧﻴﺴﺘﻰ»، ﺗﻬﻰ ﺍﺳﺖ
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺮﻳﻢ ﻣﻦ
ﻫﻤﻴﻦ ﺟﻤﻠﻪﻫﺎﺋﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﻰ ﭘﺮﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺩﺳﺖ ﻣﻰﺑﺮﻯ،
ﺁﻥ پیکر ﮔﺮﻡ ناپسائیدنی ﺭﺍ ﻣﻰﭼﻴﻨﻰ ﻭ جاودانه ﻣﻰﺷﻮﻯ.
ﮔﻠﺒﺮﮒﻫﺎﻯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰﻫﺎیت ﻣﻰﭘﺎﺷﻰ ﻭ
ﺍﺛﻴﺮﻯ ﻣﻰﺷﻮﻯ.
ﺑﻪ ﺍﻫﻞ ﻋﻘﻞ، ﻭﺣﻰ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ!
ﺳﻴﺎﻫﻰ، ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻴﺴﺖ
ﺳﻔﻴﺪﻯ، ﺳﻔﻴﺪ ﻧﻴﺴﺖ
ﻧﻴﺴﺘﻰ، ﺗﻬﻰ ﻧﻴﺴﺖ
ﻣﺎ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﻓﺮﻳﻨﺪ
ﻭ ﺷﻤﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ،
ﺩﺭ بُن ﻫﺴﺘﻰ، ﺩﺭ همامیزی ﺑﻮﺩﻳﻢ!
جانِ جانانِ من!
در سفر نخستین به شهر کاج و برف توانستم با تو به بُنِ هستی سفر کنم. کالبد از جان ما برخاست. با هم درآمیختیم. عشقبازیی دوجان بسی زیباتر از عشقبازیی دوپیکر است. چون شکل نداشتیم، توانستیم مانند آبها درهم رویم. مانند دوپارهی نور. رنگمان یکی شد. جانمان یکی شد. طعم و عطرمان یکی شد. دیگر نه تو تو بودی، و نه من من بودم. «ما» بودیم. یعنی همان چیزی که عارفان بزرگ درپیآنند. ما به «سرمنزل مقصود» رسیده بودیم، به ذات عشق. همانجائی که کلمه، موسیقی میشود. جان، موسیقی میشود. نَفَس، موسیقی میشود. گرمای جان مانند سینفونی به همه چیز نفوذ میکند. به یادداری چگونه در بیوزنی، در لامکان و لازمان در جنبش بودیم؟ یادت میآید که با موسیقی به من گفتی که سخنم موسیقی شده؟ یادت میآید با موسیقی به تو گفتم تنات رفته، و من اکنون موسیقی را در آغوش گرفتهام؟ به یادداری که هرچه نواخته میشدی، خودت آن را میشنیدی؟ هرچه نواخته میشدم تو بود؟ افسوس که برای بیان آن حالت، چیزی مگر این زبان نارسای لعنتی نداریم! مریمِ من که مریمِ تو بود در این معاشقهی کیهانی ذوب شده بود. او ما بود و ما او بودیم. همان ذات. همان گوهرنخستین و واپسین. آنگاه هرچه میکوشیدیم دوباره به کالبد زمینیی خود برگردیم نمیشد که نمیشد. مریم میخواست به شکل خودش برگردد و ما را بنویسد، نمیشد! پنداری بازگشتی از پس آن سفر درونی متصور نبود. براستی که در« هیچ، هوا، هیچ » تحلیل رفته بودیم، و چیزی نبود که با یاری آن، وجود ما دیده شود، شنیده شود، لمس شود. انگار پس ازهماغوشی میخواستی دوباره بهحالت پیشین برگردی، پیکرت را بازیابی، بپوشانی، روی این صندلی بنشینی وسیگاری روشن کنی. میخواستی دوباره دست برپیکرت بکشی تا مطمئن شوی که هنوز هستی! دوست داشتی با شرم به چشمان من نگاه کنی تا خوشنودیات از آن هماغوشی را به من بفهمانی. یعنی، همهی اینها را من میخواستم. ما میخواستیم. ما شعر بزرگ خود را در آن همامیزی شگفت سروده بودیم:
|
توازن مطبوع. اثری از حسام ابریشمی
|
اکنون ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﻳﻚ ﻭ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻗﻴﻘﻪﻯ ﭘﺎﺋﻴﺰ،
ﻣﺮﻳﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﻭ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻫﻮﺍ ﻣﻰﻧﮕﺎﺭﺩ.
ﻧﻤﻰﮔﺬﺍﺭﺩ ﻧﺎمش ﺭﺍ ﺧﻂ ﺑﺰﻧﻢ
ﻧﻤﻰﮔﺬﺍﺭﺩ ﭼﺎﻟﻪﻯ ﻧﺎفش ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﻏﻠﺘﺎنم ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ.
ﻧﻤﻰﮔﺬﺍﺭﺩ ﭼﻮﻥ پَرﻯ ﺳﻔﻴﺪ
ﺩﺭ سینفونی ﻗﺮﻣﺰ ﻫﺎﻳﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﻴﭻ ﻭ ﺗﺎﺏ ﺩﺭﺁﻳﻢ.
ﻣﻮﻫﺎیش ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﻛﺎﻏﺬ ﻭ ﻫﻮﺵ ﻣﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻰﺯﻧﺪ
ﭼﻴﺰﻯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﺎﻧﻰ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﻟﻐﺖﻫﺎ، ﻛﺎﻏﺬﻫﺎ ﻭ ﺳﻴﻨﻪﻫﺎیش ناپدید ﻣﻰﻛﻨﺪ
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﻰﺷﻮﻳﺪ.
ﺟﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﭼﻴﺰﻯ ﻛﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﺮﺁﻥ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻣﻰﺭﻭﺑﺪ
سرشت ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﻣﻰﺁﻣﻴﺰﺩ.
ﭼﻴﺰﻯ ﭼﻮﻥ ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭻ
ﺩﺭ ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭻ ﺑﻪ ﭼﺮﺧﺶ ﺩﺭﻣﻰﺁﻳﺪ،
ﺍﺯ ﺳﻔﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺩﺭﻭنت ﻣﻰﻭﺯﺩ،
ﺍﺯ ﺟﺎنت ﻣﻰﮔﺬﺭﺩ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺳﻮﻯ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺳﺪ
ﺗﻮ نوشینهئی ﺍﺯ همامیزی ﻣﺎ ﻣﻰﺷﻮﻯ
ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭻ
ﺑﺮ ﻣﺎ ﺑﭙﻴﭻ!
ﺍکنون ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻰ ﺑﺮﺧﻴﺰﻯ ﻭ ﭘﻴﺮﺍهنت ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﻰ - ﻧﻤﻰﺷﻮﺩ
ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻰ ﭘﺴﺘﺎﻥﻫﺎﻯ ﺧﻴﺲ ﻭ ﭘﻴﺸﺎﻧﻰ ﺷﺒﻨﻢﺯﺍ ﺭﺍ ﺧﺸﻚ ﻛﻨﻰ - ﻧﻤﻰﺷﻮﺩ
ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻰ پیکر ﺑﺮﺑﺎﺩ ﺭﻓﺘﻪﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﺮﭼﻴﺰﻯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺟﺎﻥ ﺳﻮﺍﺭﻛﻨﻰ - ﻧﻤﻰﺷﻮﺩ
ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻰ ﻟﻌﺎﺑﻰ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺟﺎﻥ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﻛﻪ ﺟﺎﻥ ﺑﺮﺁﻥ ﺍﺳﺘﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﻜﺸﻰ
- ﻧﻤﻰﺷﻮﺩ
ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻰ، ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭻ ﻧﺒﺎﺷﻰ
- ﻧﻤﻰﺷﻮﺩ
ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻰ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻳﻦ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺑﮕﺮﻳﺰﻯ
- ﻧﻤﻰﺷﻮﺩ
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﺮﻳﻢ ﮔﺮﻡ ﻣﻰﺷﻮﻯ
ﺑﺎ ﮔﻴﺴﻮﺍﻥ ﺍﻭ ﺑﺮ ﻛﺎﻏﺬ ﻭ ﻫﻮﺵ ﻣﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﻰﺷﻮﻯ.
ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭻ!
ﺑﺮ ﻫﻴﭻ ﻣﺎ ﺑﭙﻴﭻ!
اکنون درود!
ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻰﺟﻬﺎﻧﻰ،
ﺑﻪ ﻣﺴﺘﻰ
ﻭ به ﻗﺼﻴﺪﻩﻯ ﻣﺎ ﺧﻮﺵ ﺁﻣﺪﻯ!
ﺍﻳﻦ ﺧﻮﺩﻛﺎﺭ، ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﻛﺎﻏﺬ،
ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﻣﻦ
ﻣﺮﻳﻤﻰ ﺍﺯ ﻣﺮﻳﻢﻫﺎﻯ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﺑﮕﻴﺮﻡ ﻭ ﺷﺎﻋﺮ ﺷﻮﻡ!
- «ﻫﻰ ﺩﺳﺖ ﻣﻰﺑﺮﺩ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ
ﺍﺯ میان کُندﻩ ﻭ ﺩﻭﺩ؛
ﻣﺸﺖ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﭼﻴﺰﻯ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﻳﻢ
ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﺧﺪﺍ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺍﺳﺖ.»
ﭘﻴﺎﻟﻪﻯ ﺩﺳﺖﻫﺎیم ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ
ﺭﻭﻯ ﻛﺎﻏﺬ ﻣﻰﭘﺎﺷﻢ
اینک ﭼﺸﻢﻫﺎیت ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺑﺒﻴﻨﻰ
ﻧﻮﺭﻯ ﻛﻪ ﺷﻌﺮ ﮔﺮﺩﺩ
ﺷﻌﺮﻯ ﻛﻪ ﻧﻮﺭ ﺑﺎﺷﺪ
ﻧﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﻰ
ﻧﻪ ﺩﻳﺪﻧﻰ
ﻧﻪ ﺷﻨﻴﺪﻧﻰ
ﻧﻪ ﻓﻬﻤﻴﺪﻧﻰ
ﻛﻪ ﻋﺸﻘﻴﺪﻧﻰ ﺍﺳﺖ.
محبوب خستهی من!
به جهانِ بیجهانی خوش آمدی! دو لیوان دیگر از شراب شیراز بریز و بگذار من کمی با خود خلوت کنم مبادا از تو دور شوم! میدانم که اکنون دوست داری خودت با این شعر، خلوتی دوباره داشته باشی. پس، در خلوتم با ذهن و جانِ تو در شعر خواهم ماند.
-«ﺍﺯ ﻣﻴﺰ ﺩﻭﺭ ﻣﻰﺷﻮﻡ.
ﺑﺎ ﻣﺎﻧﻰ ﺑﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪئی ﻧﺎﻣﺮﺋﻰ
ﺩﺭ ﺧﻴﺎﻝﻫﺎﻯ روشن ﻭ ﻣﺮﺋﻰ ﻣﻰﭘﺮﺩﺍﺯﻡ.
ﺧﻮﺩﻛﺎﺭ، ﺧﻮﺩﺳﺮﺍﻧﻪ، ﺑﺮ ﻛﺎﻏﺬﻫﺎ، ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﭘﻰﻣﻰﮔﻴﺮﺩ.
ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰﻛﻨﻢ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﻰﺑﻴﻨﻢ
ﺩﺳﺖ ﻣﻰﺳﺎﻳﻢ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﻰیابم
ﮔﻮﺵ ﻣﻰﺳﭙﺮﻡ ﻭ آوﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﻰﺷﻨﻮﻡ
ﭘﺲ، درود ﺟﻬﺎﻥ ﺳﭙﻴﺪ!
ﻣﻦ ﻫﻢ، ﺑﻴﺘﻰ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺷﺪﻩﺍﻡ.»
ﺩﻳﺪﻯ؟!
ﭘﺲ، ﺁﻥ ﺳﻮﻯ ﺳﻔﺎﻝ ﻭ ﺳﻔﺎﻟﮕﺮ ﻭ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﻴﺘﻰ ﺍﺯ ﻗﺼﻴﺪﻩﻯ ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭽﻰ!
اکنون واژهها ﺭﺍ ﺁﻛﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻣﻮﺳﻴﻘﻰ ﻣﺮﻳﻢ ﻛﻦ
ﻭ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﺍﺯ ﺍﻭ روشن ﻭ گدازان ﺷﻮ!
ﻣﺮﻳﻢ، ﺗﻨﻬﺎ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ کالبد ﺁﺩﻣﻰ ﺩﺭﺁﻣﺪ
ﺗﺎ ﻧﺎﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻳﻦ ﻗﺼﻴﺪﻩﻯ ﺭﻗﺼﺎﻥ،
ﮔﻴﺴﻮﺍﻧﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﺐﺍﻓﺸﺎﻧﻰ،
ﺭﺍﻥﻫﺎﺋﻰ ﺻﺎﻑ ﺑﺮﺍﻯ ﻏﺰﻟﺨﻮﺍﻧﻰ،
ﭼﺎﻟﻪﻯ ﻧﺎﻓﻰ ﺗﺎ ﺩﻝ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻣﻦ ﺑﻰﻭﻃﻦ ﻧﻤﺎﻧﺪ!
ﭘﺴﺘﺎﻥﻫﺎﺋﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﻴﺮﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ
ﻛﭙﻞﻫﺎﺋﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺳﺮﭘﻨﺠﻪﻫﺎﻯ ﻫﻤﮕﺮﺍﻯ ﻣﻦ.
ﭼﺸﻢﻫﺎﺋﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ ﺳﻴﺎﻩ
ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﻛﺸﻒ ﺗﻴﺮﻩﻯ پُشتم
ﻟﺐﻫﺎﺋﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﻛﺎﺷﺘﻦ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎ ﺩﺭ ﺩﻫﺎنم
ﻧﺎﺧﻦﻫﺎﺋﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﭼﺮﺧﺶ ﺑﻴﺴﺖ ﺳﺘﺎﺭﻩﻯ ﺁﺑﻰ ﺩﺭﻧﻬﺎنم
ﭘﺎﻫﺎﺋﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﻗﻴﭽﻰ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﻤﺮ ﺷﺐ
ﺳﺨﻨﻰ، ﺗﺎ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻰﻣﻌﻨﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﺍﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻳﻚ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﻴﺌﺘﻰ بیگانه ﭘﻴﺪﺍ ﺷﺪ.
ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻳﺪ ﻛﻨﺎﺭ رَوَد
ﺗﺎ ﭼﻴﺰﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﺟﺎﻯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻛﻨﺪ.
ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻜﺎﻫﺪ ﺗﺎ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﻴﻔﺰﺍﻳﺪ.
ﻣﺎﻫﻰ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻰﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﺟﺎﻳﺶ ﺑﺎ ﺁﺏ ﭘﺮﺷﻮﺩ.
ﺁﺏ؛ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻰﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﻣﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﻳﺎ ﮔﻨﺠﺪ.
ﻣﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻰﺭﻭﻡ ﺗﺎ ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭻ
ﺑﺮﺍﻳﻦ ﻛﺎﻏﺬ ﺑﮕﺴﺘﺮﺩ.
ﻫﻮﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻰﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﻣﻮﺳﻴﻘﻰ ﺟﺎﻳﮕﺰﻳﻦ ﺁﻳﺪ.
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻮﻡ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻰﺭﻭﺩ
ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺖﻫﺎﻯ ﺳﺎﻟﻮﺍﺩﻭﺭدالی ﺑﺮ ﺁﻥ آب ﺷﻮﻧﺪ.
ﺷﻌﺮ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻰﺭﻭﺩ
ﺗﺎ ﺟﺎﻳﺶ ﺍﺯ ﻫﻤﻴﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﭘﺮ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ
ﻧﻤﻰﺑﻴﻨﻰﺍﺵ
ﻧﻤﻰﺧﻮﺍﻧﻰﺍﺵ
ﻧﻤﻰﺷﻨﻮﻯﺍﺵ
ﻧﻤﻰﻳﺎﺑﻰﺍﺵ
ﻣﻰﻧﻮﺷﻰﺍﺵ!
ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭻ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻛﺎﺭ ﻣﻰﺳﭙﺮﻡ
ﻭ ﭘﻴﭗﺍﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻰﻛﻨﻢ.
خودکار: -«ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭﺍﺯﻛﺸﻴﺪﻩ
ﺧﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭻ
ﭘﻴﭗ ﻣﻰﻛﺸﺪ
ﻛﺘﺎﺏﻫﺎیش ﺭﺍ ﻧﻚ ﻣﻰﺯﻧﻢ، همه ﺳپیدﻧﺪ.
ﺭﺍﺩﻳﻮﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﻣﻰﻛﻨﻢ: سینفونی ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭻ.
(ﺍﻳﻦ آهنگ ﺍﺯ گوﻫﺮ ﻣﻦ ﺩﺍﻧﺎﺗﺮ ﺍﺳﺖ!)
ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻣﻰﻛﻨﻢ
ﻧﻪ ﺷﺎﻋﺮ، ﻧﻪ ﻛﺎﻏﺬ، ﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻧﻪ ﻣﺮﻳﻢ ﻫﺴﺖ.
ﺩﺭ ﻣﻦ ﺟﻮﻫﺮﻯ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻧﻴﺴﺖ، ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻛﺎﻏﺬ، ﺳﻔﻴﺪﻯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﻛﺎﺭ ﭘﻨﺪﺍﺭﻳﻦ ﻣﻰﻛﺸﻴﺪﻩ،
ﺗﺎ ﻫﻴﭻ - ﻫﻮﺍ - ﻫﻴﭽﻰ ﺑﺮ ﺁﻥ نگاشته آید
ﻛﻪ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ
ﻣﻰﺑﻴﻨﻰ
ﻣﻰﺷﻨﻮی
ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﻰ
ﻭ ﻣﻰﻧﻮﺷﻰ.
ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﻮﺏ، ﭘﺮﺩﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺰﻥ
ﺁﻥ ﺳﻮﻯ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺑﻰﻛﺮﺍﻧﮔﻰ، ﻧﻴﺴﺘﻰ ﺭﺍ ﺁﻛﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﺩﻳﻮﺍﺭﻯ بسته ﻧﻴﺴﺖ
ﺟﻬﺎﻧﻰ ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﻧﻴﺴﺖ.
ﭘﺮﺩﻩﻫﺎﻯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻭ ﻭﺣﻰ ﻭ ﻋﻘﻞ ﻛﻪ ﻛﻨﺎﺭ ﺭﻭﻧﺪ
ﺧﺪﺍﺋﻰ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﻣﻰﺷﻮﺩ ﺑﺎ ﻧﺎﻡ ﻣﺮﻳﻢ ﻛﻪ
ﻧﻪ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻰﺍﺵ
ﻧﻪ ﻣﻰﺷﻨﻮﻯﺍﺵ
ﻧﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﻰﺍﺵ
ﻧﻪ ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﻰﺍﺵ
ﻧﻪ ﻣﻰﻧﻮﺷﻰﺍﺵ
ﻣﻰﻧﻮﺷﺪﺕ!
<><><>
شعر «قصیده ی هیچ هوا هیچ» برگرفته از «خوشهای از کهکشان» دیوان اشعار مانی. شرکت کتاب. آمریکا. سال ۲۰۰۸
تاریخ سرایش شعر ۱۹۹۸ ویلینگن. آلمان.
تاریخ نگارش متن: ۲۰ نوامبر ۲۰۰۸