مانی
قاسم امیری: نان تلخی بر سفره و پیراهنی بر تن کهکشان
تاريخ نگارش : ٣۰ آبان ۱٣٨۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
قاسم امیر ی   (ایران)
نان تلخ ی بر سفره و پیراهن ی بر تن کهکشان
 
نقد و نظری بر « سپیده ی پارسی» اثر مانی
 
حالا سلام
به جهان بی‌جهانی
به مستی و قصیده‌ی ما خوش آمدی
این خودکار این هم کاغذ
این شعر را ادامه بده تا من
مریمی از مریم های هوا
بگیرم و شاعر شوم.
مانی بی هیچ تردید و چانه زدنی بر مسند شعر ایران یله داده است . او هم رویا و آبروی کلام است و هم کاشف و فاتح آن . او شاعری ست که هم در طول و عرض روزگارش حضور دارد - و چراغش در بلندا می‌سوزد - و هم در ساحت کلام و جادوی شعر به حیات جاودانه خیمه برافراشته است. او خلخالی است بر پای روسپی مطرود ، و نیز زهر نیشخندی به جاه و شوکت صاحبان باد و کف. افزون بر این او شاعری ‌ست که با ذات اشیاء و گرد و غبار معلق هزار ساله‌ی عاشقان هم‌سرشتی دارد . با دل و نای مشترک:
خش‌خش برگها بر خشت‌های شکسته
تو هر چه هم پای بفشاری
نمی‌پذیرم که این خشت شکسته جماد است
  یا :
مرا می‌بینی در خشت
و آواز خشتها را می‌شنوی
دو آذرخش را می‌ب ی نی
که مرا در همبرش خود می‌آفرینند.
مانی با سرانگشتان هشیار، دوزخ و فردوس زمین را واژه به واژه ورق می‌زند. انگار در روز ازل که باد ، بذر تلخ آن دانایی بدوی را در انبوه شاعران پاشید یک دانه‌اش هم نصیب مانی گشت.
آری در کنار خوانده‌ها، تجربه‌ها و رنجها ، او از فردیتی والا برخوردار و از فضیلتی ناکام سرشار است که اینگونه شکوهناک ، کلام را چون تازیان ه ی خدایان تاب داده و برگرده‌ی جهان فرود می‌آورد :
اشباح خفته
زمین مرا پیر می‌کنند
مرده‌ها به کمرگاه‌ام دست می‌برند
و در نطفه‌های تازه نهان می‌شوند
گیج می‌چرخم و
جهان را کپک زده، می‌بینم
مانی ، مرئی و نامرئی در چهارراه تاریخ حضور دارد. حضوری نه عالمانه که شاعرانه با پروند ه ی روزگارش در دست . به زبان آشکار او هم شاعر نان و آبروست و هم پیراهنی بر تن کهکشان:
برشی از کهکشان
چرخ زنان
در آسمان‌ام می‌رقصید
واژه‌های ناگفته
لب و دهانم را نورانی می‌کردند.
مانی نه جهان تهی که خواب جهان را ورق می‌زند در ظرف نه که در جان کلام چیزی می‌ریزد که پیش از   او نبوده است . واژه‌ها که از جگرگاه او سرازیر می‌شوند دیگر نه آن واژه‌های پوک و پر لک و پیس ، بل آفریده‌ای مبتلا به آفریدگار خویشند سرمست از شور و جنون ، پشت به عقل جزام گرفته:
چه خوب شد
واژه‌ها را از روی معانی شستیم
ذات
واپسین فرزانه‌ای ‌ست
روی برگهای خزانی که بازی می‌کند
برای او چشم‌انداز بدون چشم یا معرفت چشم یعنی هیچ همچنان که تار و پود خاک را و جهان را با سرانگشتان جنون و خیالپرداز ی ا ش بافته و نقش در نقش رقم می‌زند. پس صحن تاریخ را به فرشی   مزین می‌کند که خیس از تصویر و سرنوشت آدمی ا ‌ست. آه که زمین تا به چه حد ناممکن می‌نماید:
هم عاشقان بدانند
هم مرده ‌گان
پرده‌ی پیری را
ما بر خزان نکشیدیم
چشم‌انداز را تماشای تو می‌آفریند
پریشانی را ما ...
یا :
خانه را از خود تهی کن و
خود را از ویرانه‌های شکوهمند لباب کن.
مانی با ذات خیال پرداز و شاعرانه ، هم دانا و هم تواناست. و گرنه چگونه می‌شود از هیچ همه چیز آفرید.
او نه از فرط امید فربه می‌شود نه از یأس لاغر که این دو فرزندان توأمان اویند.
شعر او چون درخت تناوری است که ریشه در زمینی فرو برده که سرشار از نجاست و طهارت است این ریشه از هر دو تغذیه نموده و هم ویران و هم کامیاب شده است. چنان که با هضم هرزگی ، شبنم شرم به جبین تباهی می‌نشاند.
در سانتامونیکا
معاشقه کژومژ می‌آمد
از اندام رد می‌شد
و پیکره ‌گی را به ویرانی شنهای‌ام می‌برد
معشوق در شنها حلول می‌فرمود
تا من از درون کفن بشکفم
خطابه‌ی او خطاب ه ی شاعری ‌ست به زبان و گویش شرقی ، هم با انسان درگیر معاصر و هم با انسان درگیر اعصار. این انسان ، گاه اهل اینجا و گاه اهل هر کجا.
گفتم ویران؟
شگفتا
آبکوهه‌ها از چه نمی‌آیند؟
دریا را چه کسی آرام و رام کرده؟
چرا نریان تاریک
مرا از سرانگشتان مردم بیجار نمی‌چرد؟
چرا سکوت کبود را
بر این نقاشی چروکیده نمی‌افکند؟
کاغذهای من
با سپیدترین دهان خود بخوانید تا
هم هستگان بدانند
هم نیستگان
که: ما پرده بر پائیز حقیقت نپوشیدیم.
این شاعر در هر کجا و همه حال کاتب بی‌سود و زیان نیست او به (رنجبارتر گونه‌ای) کاشف دگر باره‌ی انسان بر پهن ه ی هستی ‌ست و لاجرم خود خیس از خونابه‌ها و چشمه‌ها . حتی وقتی پرده‌ی مندرس سیاست را کنار می‌زند با چشمانی هستی‌نگر و اثیری به آن سفره ی محقر خنزر پنزری و اسباب و ادواتش می‌نگرد :
تاریخ
سیمای خاک را متلاشی می‌کند
می‌گویی نه؟ انگشت روی نقطه‌ای از این زمین بنه و بگو
این میهن من است
کشتارگاه من نیست
یا :
حالا در برابر من نایست ملحد و پیر می‌شوی
از برابرم بگذر تا دلبندم به من بتابد
وقتی زمین را از من دزدیدند
و حتی به جای خالی من در هوا گلوله فکندند
و صورتک آدمی از سیمای باغ ‌وحش فرو افتاد
برای من چه مانده که افرا باشم؟
بروکنار
بگذار دلبندم به من بتابد.
وقتی که از سر شیدایی با حسرت و پایکوبان در فنای خویش با غبار تن‌اش در تن هستی می‌خرامد به یکتا گونگی می‌رسد :
تنها تو می‌‌توانی ذرات مرا از باد بگیری
و در پنجه‌های درخت پنهان کنی
موازی با تو می ‌وزم
باشد تا در بی‌نهایت یکی شو ی م
آنچه که در شعرهای مانی حرف اول را می‌زند نوع نگاه است نه مضمون و محتوا که این دو هرچه می‌خواهد باشد از کهنه‌ترین مضمون با نگاهی بکر و از سر شیدایی می‌توان به سرچشمه‌هایی رسید که هیچ نگاه کپک زده و معتادی نه توانایی دیدن و نه جرأت چشیدن آن را دارد. چرا که طلسم این کشف را یک به هزار به نام نامی مانی بسته است و در فصل دیگر و مجالی دیگر نمی‌دانم به نام کی زیرا هیچ کلاس آکادمیک و تئوری پردازی را در جهان سراغ ندارم که مانی به کره ی خاکی صادر کند. همو که با معرفت رقص هستی را سرشار و به معنا می‌آراید :
دی شب
که چون دو نیمکره به گرد خویش می‌چرخیدیم
پذیرفتیم که کهکشان
بی‌چرخش ما نمی‌تواند چرخان باشد
این شاعر از همان آغاز (جور دیگری دید) و چشید یک جور حس ازلی در او سوسو می‌زد و این حس عطشناک وقتی پیاله‌اش را به پیاله‌ی شاملو زد ، دو چندان از دریا کام برگرفت.
در واقع او با حس مشترک از ذخایر شعر شاملو همان مایه به غنیمت گرفته که خود نیز از روز نخست داشت. (تغزل، حماسه، تراژدی) این مایه‌ها در اشعار وی به ژرفی و بالندگی و در نهایت به دیگرگونه‌گی رسید که شعر و زبان تابناک او هماره، در حال شدن بود و هست، و ایستایی در متن جاری این رود سخن محالی ا ‌ست.
مانی بر خلاف سپاهیان آرمانگرا که خواسته و ناخواسته به ورطه‌ی شعارسرایی لغزیدند ، سنگ آرمانگرایی را بر سینه نزد بل که بنیان شعر خود را بر بنای اندیشه ورزی و معناآفرینی استوار نمود. الحق که واژه‌گان نیز با او به کنار آمده و در هم آمیختند.
این یکتا گونگی به کشف و خلق لحظاتی انجامید که بی‌گمان در شعر امروز ایران ماندگار است.
باز می‌آید
شهریار ظفرمند از جغرافیای لهیده
پشت سرش :
ناله ی نعلها
خوشه ی خون
بانوی ویران
پیشارویش:
فرش نمک
فک‌های یخ ‌زده
پرچم توفان
رخش پساپس می‌آید
اسطوره تا شده برگرده‌اش
چکه‌چکه
زمین را سرخ و سوگوار می‌کند.
با چنین ذهنیت خلاق ی، وقتی هم به سراغ و صید (شعارها) می‌رود آنها را مبدل به شعور شعری می‌نماید :
وطن باید در تن باشد
روان و فرهمند در تو در من باشد
بر خلاف آنچه که قرنها در اذهان نهادینه شده، وطن برای او جغرافیایی از سنگ و کلوخ نیست ، بل که در روان تابناک و فرهنگ مدار آدمی جاری ا ‌ست.
زیتون بده دهان‌ام سوخت
حالا تمام پنجره‌ها خفته‌اند
موسیقی معاشقه اینک
بی‌شک
دهان عشق را پر کرده
باری ، مانی با اینکه از شوکران شاملو سرمست و سرشار گشت اما باز عطشناک ، میزبان والای خویش را وداع گفت و پاشنه به خارستان راه بسود و پای پر از آبله واژه به واژه، آدم به آدم، سیاره به سیاره، چرخید ، سر به سنگ سرد روزان زد و تلخای شب نوشید . هم ورق زد و هم ورق خورد. مبارک باد، ابراهیم در ‌آتش گشت و خاکستر به دامن باد ریخت و دم و مجالی دگر در شولای حلاج درآمد و بر نطع دگر نشست. ایوان نه آن ایوان، تاریخ نه آن تاریخ، بانگ اما همان بانگ بود: انالحق، از آن همه دانش و تجربت تلخ نه پنهان داشت و پناهی ساخت . از قضای روزگار که (روان فرهمندش) اصراف‌گر جان بود نه کلام. او هیمه ی تری در اجاق زمانه ، در شولای تلخ دود ، اندوه پس مزین به زخمهای همه عالم ، پای به کهکشانی نهاد که شعر و گفت مانی باشد.
آی آدمها با هیچ سلاح انکاری نمی‌شود به جنگ شعر او رفت که شمشیرهای آهیخته نیز به معجزت شعر وی شرمسار و پیشه ی نی‌لبکها اختیار نمایند.
همین بس که بگویم او از درون واژه‌ها به جهان می‌نگرد . واژه نه ابزار ، که جان کلام اوست. مانی از معدود شاعرانی ست که استبداد و حکومت زبان را در هم شکست و از درون به استقلال و جمهوری شعر توفیق یافت ، و خود زبانی آفرید که هم نیاز روزگار ما را به شایستگی پاسخ گفت و هم پس‌انداز فردای دیگر و نسل دگر:
بعد از غیاب بزرگ‌ات
تو را درون واژه‌ها دوباره می‌یابیم
همین که دهان تو بارانی‌ست
باران به گفتمان جهان می‌رسد
و گفتمان جهان می‌بارد
از شکل واژه بگذر
آن گوهر نهایت ـ نهایت گوهر ـ را دریاب
نقبی بزن به خلوت کاغذ
بنویس :
سنگی که می‌شکفد در سینه‌ات
شعری است که این دو واژه ی رنگی به ارمغان آورده‌اند
تا روزگار تو را هم انالحقی ببرند
 
... و شعر مشتی واژه ی پوک نباشد
جهان را گفتمانی نیست
تا آوا را به شکل معنا کند
مثل روز روشن است که زبانی چنین فراگیر و شکوهناک از دل اندیشه ا ی چنان سترگ ، شاخ و برگ بگسترانید ه است . مگر می‌شود با دست و ذهنی خالی از اندیشه به خلق زبانی توفیق یافت ، که گاه سراغ ذره می‌رود گاه به سراغ کهکشان ، و همه چیز و همه کس از انس و جن ، مرئی و نامرئی ، می‌‌توانند پای در آستانه شعر او نهند و حضور یابند. اما نه حضوری مجرد و فیزیکی ، حضوری توأمان. کافی‌ست طبیعت را مزین به تخیل شگرف او به تماشا نشست . ذهنیت شعری مانی هستی شمول است . از طرفی شعر وی همانقدر که ریشه در عمق و درون زمین فرو برده و از غنایی شعری و ماندگار برخوردار است درسطح زمین نیز تنومند و پهناور سایه گسترانیده. خردی تابناک که به هر شیءای نظر کند آن شیء طلای شعر می‌شود:
باران سرانگشتان ام
دل کامپیوتر را به تپش می‌آورد
ویوالدی بر اشیاء و ذرات فرو نشسته
واژه‌ها شورش کرده‌اند
پیش از آنکه ملک‌الموت در بزند
شتابان گواهی کنیم که:
شعر غبار سنفونی و
خاتم الانبیاء ما عشق است
در هجوم سیل واره ی زبان شعر او هیچ سد و معبری را توانای عرض اندام نیست ، چرا که این سیل سرمو ئ ی به لشگر اشیاء زیان ن می رساند ، بل همه چیز را از درون به رنگ و راه خویش در می‌آورد. او فاتح درون است:
از تن خود بیرون آی
من نیز از عمارت استخوان بیرون رفتم
تا در بال‌های درنا روان آمدم
این دانا و توانای غمگین روزگار ، وقتی که چشم بر مرگ می‌تاباند ، چون خیام بر این خاکپشته و سرای عدم ، شایسته جایی می‌طلبد برای زیستن. پس سزاوار است که یکبار دیگر معانی مرگ و ویرانی را نه از فرهنگ رسمی و استبداد زبان که از زبان و فرهنگ شعری مانی استخراج نمائیم :
درنای رخشان
بر ویرانه‌ها که می‌نشیند
زیباترین مرده
سایه تناور خود را از زاویه‌ها می‌برد .
ویرانی را از ویرانه برداریم
تا ماه قصیده‌اش را
بر کاخی کهن بپاشد
تا هندسه نورانی و
اشباح اساطیری
رو یا روی شعر ما عریان شوند
تا مرگ حتی زیبا شود بتابد
شاعری عاصی از شی ء ‌وارگی آدمی سر برداشته و ساز خویش برگرفته تا ناساز زمان را به کوک آورد.
شگفتا او که از کشاکش و کوران حادثه در پیچ و خم روزگار ، چون لقمه‌ای در دهان کوچه‌ای ناپدید نشد - که این حرام‌لقمه اشتهای زمانش را مبدل به سوء هاضمه نمود - این اسپارتاکوس شعر ، پای بر فرش خاک گذارد تا خدایان را بردگی و بردگان را آقایی آموزد و نان تلخی بر سفره نهاد که طعم تلخش اشتهای جهان، افزون کرد.
شعر او نه تنها شعر که فرهنگ شعری را نیز به ارمغان آورد . بی‌تردید پرداختن به شگرد کلامی، تعبیرات شگفت، ترکیب واژه ‌نگاری ، و حتی خلق واژه‌های نو در سروده های مانی، مجموع کتابی جداگانه را شامل خواهد شد که از آن می‌گذرم و به همین اکتفا می‌کنم که نوآوریهای او در این مایه خود اعتراضی‌ست به استبداد زبان و نیز ذات استبداد. در این رابطه اگر او را اسپارتاکوس شعر نامیدم نه از سر اغراق که به جهت ذات معترض و شورشگر اوست و گستاخی‌اش - هم از دل فرهنگ فراگیر و شعری - ناقوس مرگ مفاهیم حقیر و مستعمل را می‌نوازد :
پس از مرگ‌ام
کاسب‌ها کلام‌ام را در جستجوی زر کاویدند
زاهدان در جست و جوی خدا
کافران در جست و جوی شیطان .
بعد از مرگم
مومنان با فرشتگان اشعارم معاشقه کردند
ناقدان موریانه ی کلمات‌ام شدند
و پیر مغان نیز
جمجمه‌ام را کشکول خویش کرد .
و من تا ناامیدشان کنم
پس از مرگ‌ام
این شعر را همین گونه نوشتم که می‌بیند :
با سرانگشتان خود (و با کامپیوترم)
موجودیت مانی و شعر او دهان طاقباز و خمیازه کش عصر را گل می‌گیرد و نیز فکهای هرزه و جونده ی کلام را . اگر این سیاره ی   چرکین به خیال و فرزانگی مانی آراسته نگردد چه باک که ما شعر وی را پیش روی داریم . دروغ است؟ باشد ! که   دروغ ِ شکوهمند او بسی والاتر از عقل فربه‌ ماست :
از هزار شاعر گلگون روح
تنها یکی ترانه تواند شد
اگر که آن حقیقت اسطوره‌ای
در این کلام بگنجد:
« جان منی تو »
 
سپیده ی پارسی. میرزاآقاعسگری (مانی). انتشارات هومن. سال ۱۳۷۸. آلمان.
چاپ نخست نوشته قاسم امیری. هفته نامه پیک همدان/ دوماهنامه آفتاب در نروژ- و ادبیات و فرهنگ )هر سه در سالهای ۱۳۸۱ و ۱۳۸۲
 
***
 





www.nevisandegan.net