|
مانی
سرنوشت یک شعر
تاريخ نگارش :
٨ آبان ۱٣٨۶
|
|
میرزاآقاعسگری (مانی)
سرنوشت یک شعر
سرودهی زیر را ۲۰ سال پیش ( ۲/۱/۱۳۶۶ ) نوشتم. دومین روز از فروردین سال ۱۳۶۶ خورشیدی. خطاب به تودهایها و همانندانشان. البته نامی از آن حزب نبرده بودم اما نشانیهای مستتر در شعر، بهخوبی آدرس مخاطب را نشان میداد. کمی بعد، این شعر را در برنامهای در شهر کلن که برای یاد و بزرگداشت زندانیان اعدام شده در زندانهای اوین برگزار شده بود خواندم. زمانهی بیدارشدن بود و بازنگری گذشته و بازاندیشی، و گسستن از پوسیدگیهای سیاسی. من آنزمان هنوز به سازمان فدائیان اکثریت (متحد آنزمانی حزب توده) نزدیک بودم. گرچه هیچگاه عضو آن سازمان نبودم، اما ضمن انتقاداتم به حزب توده، همکاری ادبیام را با آن سازمان ادامه میدادم. خواندن این سروده در آن مراسم، سروصدای زیادی بپا کرد. در طول دوهفته به دست شنوندگانش در هزاران نسخه کپی، و برای دیگران فاکس یا پست شد. پس از خواندن این شعر، یکی از شناختهشدهترین نویسندگان تودهای، مرا به گوشهی حیاطِ ساختمانی که مراسم در آن برقرار بود کشاند و با تحکم و اعتراض، از جمله گفت که «این شعر، بیانیهای آشکارعلیه حزب تودهی ایران است و حزب، این دشمنی را نخواهد بخشید.»! کمی پس از آن، سوای سمپاشیهای تودهایها علیه من،(ازجمله تشکیل یک کمیته ضد مانی در شهر بوخوم با عضویت یک نقاش تودهای که آنوقتها از دبیران شوران هنرمندان و نویسندگان بود، مسئول آن حزب در بوخوم و یک شاعرک اکثریتی در همین شهر)، روزنامهی مردم هم در پاسخ به این شعر، درمقالهای بدون امضاء، مرا همخط با کشورها و سازمانهای ضد حزب توده نامید بدون آن که نامی از من ببرد. یک شاعرسرشناس تودهای که در آنزمان سردبیر روزنامهی مردم در خارج از کشور(در آلمان شرقی) بود، این مقاله را نوشته بود. پس از فروپاشی «اتحاد جماهیرشوروی سوسیالیستی» و فروریختن دیوار برلین، آن شاعر به برلین غربی آمد. او را در دیداری با حضور دوستی دیگر در برلین دیدم و موضوع را با او در میان گذاشتم. پذیرفت که آن مقاله را او علیه من نوشته است!
در اینجا قصد ندارم روی نام و نشان کسی انگشت بگذارم. (بویژه که همه ی افراد مورد اشاره به ایران رفت و آمد دارند!) زمان، و تحولات، این افراد را در روشنائی نقد و افشاء قرار خواهد داد. اما بازآوری این سروده پس از ۲۰ سال را به این دلیل موجه میدانم که آنگونه افراد، امروزه روز با جمهوری اسلامی هماهنگ شدهاند و ضمن رفت و آمده به و از ایران، به لابی و پادوهای رژیم اسلامی در خارج تبدیل شدهاند و اخیرا هم به بهانهی مخالفت با جنگ احتمالی غرب علیه رژیم، با رژیم جمهوری اسلامی همسنگر شدهاند. البته که هیچ ایراندوستی نمیخواهد میهنش دچار جنگ شود. اما از این جماعت بظاهر«صلحطلب» باید پرسید چرا از جنگهای مستقیم و نامستقیمی که جمهوری اسلامی در عراق و غزه و لبنان راه انداخته انتقاد نمیکنند؟! چرا به تروریسم بینالمللی رژیم جمهوری اسلامی که خاورمیانه را دربرگرفته است انتقاد نمیکنند؟ چرا علیه جنگی که حزباللهِ ایران ساخته در لبنان و حماسِ ایران پرورده در غزه و... امضاء جمع نمیکنند؟! آیا جنگ خوب و بد دارد؟ آیا آنچنان که جمهوری اسلامی تبلیغ میکند، جنگ «مقدس» و«نامقدس» دارد؟ اگر چنین است، چه کسی تعیین میکند که کدام جنگ خوب و کدامیک بد است؟ مخالفان ضدجنگ بهتر است همزمان با محکوم دانستن جنگ احتمالی علیه ایران، خط یا همخطی خود با جمهوری اسلامی را هم روشن کنند!
میدانم که انتشار این یادداشت، و انتشار دوبارهی این شعر، برخی از تودهایها و همپیمانانِ خارجنشینِ جمهوری اسلامی را علیه من «بسیج» میکند! اما چه باک! «بسیجیها» همیشه بودهاند و خواهند بود!
به آنان که از گذشته نیاموختند!
آن که ناموخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار!
"رودکی"
درین بامداد، کهاش خورشید دانائی افروخته میدارد
و جستجوگران حقیقت، پنهانترین ذرهها را بازمییابند
و یقین، برکُشتهی شک پای استوار کرده است،
فرسودگان، نعش قدیمی خویش را میآرایند
تا مگر به قلمرو زندگانش برند.
( گاهی گمان، چه رقتانگیز است!)
درین بامدادانامید وامداد
که جان را درمیبایست تا رایتی باشد
و در برآمدگاه ِچکامهها درمیبایست
تا خورشید بشکفد
رایگانْخواران بر سفرهی بویناک خم شدهاند!
چناناند آببُردهی داستان خویش
که بانگ بلند ِزمان نیز
خوابشان را نتواند شکافت!
مگر این خروس ِبالافشان ِبیداری
بر بامشان ننشسته است؟!
( گاه چه اندوهناکاند، خوابهای دقیانوسی!)
به مویههای خویش خوگرفتن
و با دهان مردگان سخن گفتن
چه دردناک است!
دانایان اشارتی کردند
و آینهئی تمامنُما را در برابر آنان نهادند
آنان اما، در آینه نیز ننگریستند!
مگر تیغ ِنقد ِخویش چهاندازه کشنده است
که اینان از آن میپرهیزند؟
حال آن که من آن را بارها
تا پنهانترین جای ِجان ِخویش راندهام
بی آن که بمیرم!
اما آن که از گذشته نیاموخت
از آینه چگونه تواند آموخت؟
درین بامداد توفنده
آن که مدعی نبود
فروزهی جان را فرا راه زمانه گرفت.
مدعی اما، سنگ به خورشید و آینه میافکند
و میخواهد زمان برجای بماند تا او مگر دوباره برخیزد!
زمان اما برای کسی نمیایستد
آفتاب، برآیش خویش را به وعدهی مدعی باز نمیدارد.
هان بنگرید!
بامداد است این، کز بام گیتی فراز میشود
بگاهی که مدعیان، کالبد کهن خویش را
به سوی رویائی گمشده میبرند.
( گاهی گمان، چه هولناک است!)
بر صفحهی جاودان نوشته است:
آنان که از گذشته نیاموزند
آینده را تسخیر نتوانند کرد!
۲/۱/۱۳۶۶
*
برگرفته از کتاب « پرواز درتوفان ».
ﭼﺎﭖ ﺍﻭﻝ ﺍﻧﺘﺸﺎﺭﺍﺕ ﻧﻮﻳﺪ. ﺁﻟﻤﺎﻥ. ﺳﺎﻝ ۱۳۶۷
ﭼﺎﭖ ﺩﻭﻡ: ﻛﺎﻧﻮﻥ ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ ﻧﻴﻤﺎ. ﺁﻣﺮﻳﻜﺎ. ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ۱۳۶۸