|
مانی
افسانه خاکپور: مانی در طبیعت شعر
تاريخ نگارش :
٣۰ آبان ۱٣٨۱
|
|
افسانه خاکپور
مانی در طبیعت شعر
نگاهی به سه کتاب شعر او
در تعریف شاعران" پسوا" میگوید:
"شاعر محض، آنچه را میگوید که براستی احساس میکند، شاعر میانمایه تنها آنچه را که خود تصمیم به احساس کردن آن گرفته است و شاعر کم مایه آنچه را میگوید که فکر میکند که میبایست چنین احساس کند".
سالها بود که کتاب شعری از مانی ( میرزا آقا عسگری) نخوانده بودم(جز درمجلات). در گذشته ها شعراو به وفور از زبان و استعارات شاملویی برخوردار بود.
با خواندن کتابهای "ستاره در شن" "مینای تابان" و« سپیده پارسی » که قصد نقد تک تک آنها را در این مجال ندارم در یافتم که با شاعری از دسته اول رودر رویم.
شعرامروز مانی فاصله بسیاری با گذشته خود یافته است او اینک با زبان و اندیشه ای صیقل یافته و آبدیده در اشعار خود پدیدار میگردد. گرچه آنچه که ازگرانقدری شاملو در او بیادگار مانده همان تعهد او به انسان و امید او به گشایشی در جهان از ورای شعراست.
در این سه کتاب که از خواندنشان سرشار و پر شعف باز میآـیم تشبیهات، واژه ها، تصاویر تازه و دلچسب همپای تفکر و اندیشه و پرسش خواننده را دگرگون میسازند، در " سپیده پارسی" به اوج خود میرسند و چشم اندازهای تازه ای را در شعر مهاجرت میگشایند.
شاعری که در شعر خود حضور دارد اما نه حضوری نارسیسیک و خود ستا و خود نما بلکه شاعری پویا، پر شور، توانا، پر تصویر با کلام و اندیشه ای عطوفت یافته و فوران از شعر و همره و همپای هستی همگانی.
هم مدیدی بود که شور، گرما و سخن انسانی از شعر جمعی از شاعران حجم زده رخت بر بسته و بخشی ازشعر برون مرزی را به بی رمقی، رخوت و سردی کشانده بود. و شگفت آنجا بود که سینه چاکان سابق خلق و پرولتاریا به همین سادگی ساحت انسانی را از شعر خود زدوده و به یکباره مرعوب نوعی عقیم گویی در شعر گشته بودند.
شاعرانی بودند که هر چه کتابشان را ورق میزدم کمتر حقیقتی از شعر و شاعر میافتم و هرچه جملاتشان را زیر و رو میکردم کمتر شعری برخاسته از صمیمیت درون و تجربه برونی شاعر میدیدم. فقدان قریحه و صداقت شاعری مشخصه این گویندگان اشعار کاذب بود.
زبان پریشی نیز شعر پاره ای دیگر ا ز شبه شاعران را به هذیان، تعبیرات زشت و کریه، خرد گریزی و لال بازی تقلیل داده که حاصلی جز انحراف شعر و توهین به ذوق و سلیقه شعری ملت ما نداشته است.
البته در شعر بسیاری از شاعران فرانسوی نیز به چنین سرخوردگی در جستجوی شعر رسیده بودم. چندی پیش شاعری فرانسوی سه کتاب شعر خود را جهت ترجمه به من داد. شعرها را بالا و پایین رفتم. ازفرم و زبانی شایسته برخوردار بودند اما چیزی کم داشتند که قادر به نامیدن آن نبودم. در گفتگویی که با این شاعر داشتم در یافتم که او برای نوشتن اشعارش روزی یک بطر شراب میخورده و دو بسته سیگار و شاید هم چیزهایی دیگر دود میکرده در اینجا بود که به آن کمبود شاعرانگی در اشعارش پی بردم. شعری که با ایجاد شرایطی تصنعی سروده شود همیشه در همان سطح رنگ و لعاب باقی خواهد ماند.
" مارینا تسوتوا" شاعر بزرگ روس در کتاب هنر در روشنایی آگاهی میگوید:" اثر هنری همچون اثری از طبیعت است اما میبایست با نور عقل و آگاهی روشنایی یابد."
اومنشإ شعرو شاعرانگی را در وضوح ، سادگی و گیرایی طبیعت می جوید. طبیعتی که بر طبیعت خود آگاهی یافته و متاثر از حقیقت آنست. شاعر است که بیدار کننده طبیعت خود و جهان و هشدار دهنده حقیقت است.
چرا که شعر نه فقط احساس، نه فقط تصویر، نه تنها اندیشه و نه صرفا صنعتگری در زبان است بلکه همان کیمیایی است که شاعراز درهم جوشیدگی همه این عناصر به ما ارزانی میدارد.
کیمیایی که تنها در حالت شاعرانگی بدست میآید. حالتی که جزیی از وجود شاعر است و بی آن شعری به منصه ظهور نمیرسد.
حالتی که شاید برای نویسنده چندان ضرور نیست، چرا که برای نویسنده شدن با کسب و آموختن تمهیدات نویسندگی، یافتن موضوعی برای نوشتن، و داشتن استعداد و ذوق نویسندگی میتوان داستان خوبی خلق نمود و در رده بهترین نویسندگان نیز قرار گرفت.
کم نیستند نویسندگانی که با مهارت و زبدگی زوایای تاریک وجودشان را از ما پوشیده میدارند و ما نیز در هنگام خواندن داستان دغدغه مان دیدن خود نویسنده نیست. خود خواهی، تفرعن و گنده دماغی نویسنده و گاه حتی خرده نگری و انگاره های او در لابلای تکنیکهای داستانی، زبانی و کشش داستانی به سختی قابل پی گیری اند.
حال آنکه شعر بدون عریانی تن و روح شاعر در بستری از صداقت سرودنی نیست. و همین است که آنجا که سخن از شعر میرود تکیه صرف به تمهیدات وتصنعا ت زبانی و خلق پیچیدگی های غیر ضرور و حتی غلط انداز هر چه بیشتر مشت بسته اینگونه شاعران را باز میکند.
شعر مانی در هر واژه، در هر جمله و در هر ورق شعری است از طبیعت غلیانی شاعر، برخاسته از ضرورت شعری و جوشیده از اندیشه ها، تجربه ها و احساسات وی در بیانی بس شاعرانه و نوین:
شگفتا که همواره زانو زدیم
یا به زانو در آوردیم
و هر بار تا خدایی را فرو کشیم
ابلیسی تازه بر کشیدیم
"سپیده پارسی"
و رویای مندرس
تار میبندد تا کرانه های ممکن منظر
اسیرانی که از نُه توی آ ینه ها گریخته بودند
گفتند:
"هر بامداد از ستایش کده ها فوج بت برون میتوفید
و واژگان بت خانه ای لجن آ لود بوده اند"
ودر شعر زیبایی چون پیامبر سنگها میگوید:
و سخن سنگهاییم اگر که میشنوید
"سپیده پارسی"
و بیان حالات شاعری:
و واژگانم که بند میروند
یا:
کهنسال تر که میشوم
سایه ات بالا بلند تر میشود
چنان که سایه حقیقت
تا کرانه های خیال میگسترد
"مینای تابان"
اشعار خیال انگیز و نوآیین او، بی تابی شاعرانه را به تصویرمیکشند، تصاویر و احساساتی عجین شده با زبان. او بی باکانه و دست و دلبازانه ما را به خانه ی عشق خود میبرد، معشوق خود را به ما نشان میدهد و از ما میخواهد که در عشق، در سرخوشی، در تنهایی و درد با او سهیم شویم و میشویم.
مریم رفته ست
سایه اش اما پاشیده روی من
گویی خیال بود
سایه اش اما گوهر حقیقت و هستی ست
" سپیده پارسی"
او پژواک رسای مردمان خویش و آنچه بر آنها رفته میشود، وتمامی لحظه های خود را شعر کرده وسروداست. مانی اندوه ما را در برابر ما قرار میدهد و ما آنرا میشنویم:
چه بخت گسیخته ای دارم
گاهی که به جهانِ از هم دریده می اندیشم
تکه پاره زیستم
چونان تلالوی مهتاب
بر چروکیدگی آب
و تعویض رویا و کابوس در دالانهای خواب
"سپیده پارسی"
او حقیقت تلخ مان را به نوشمان میدهد و ما مینوشیم، سایه های درونمان را به ما نشان میدهد و ما آزاد میشویم. پاره های شکسته ما را جمع میکند و ما میایستیم:
و مردانی گورزی
که مالک زندگان بودند
رویای مندرس
تار میبندد تا کرانه های ممکن منظر
" سپیده پارسی"
همین که سایه روشن شعر
بپاشید بر در و دیوار
بسنده است تا:
از روی شب بپرم
و شاعر چیست مگر پادشاه کاغذها و فرمانروای واژه ها:
میخوابم تا کاغذی سپید باشم
پادشاه کاغذها
اما گذار کابوس سکوت مرا خط میزند
کتاب را میبندم
پنجره تاریک میشود
"سپیده پارسی"
و تصاویری زیبا و غنی از اندیشه و روایتی ازگم گشتگی خود ما:
بر دشت برف
کفش های تو تهی میرفتند و
آیه هایی بر گمشدگان میگذاشتند
و در همان شعر:
باید با کفش های تو میرفتیم
تا بتوانیم فاجعه را زیبا کنیم
خاطراتی که سنگینی میکند بر ما و زمین را سنگین میسازد:
بسیار خوب
پاهایم را از روی برگ خاطره برمیدارم
تا زمین سبک آید
اشعاری که تأویل های گوناگونی را میطلبند و در نگرشی فلسفی به معنای بودن طعنه میزنند:
روزی که شنل نگاه شما
از پیکرم بیفتد
و روشنایی از شانه هایم برود
و آسمان از روی من برخیزد
خواهید دید:
که چیزی از سایه هایی
که بر جای مینهیم نخواهد ماند
"سپیده پارسی"
و انسانهای سنگ شده را و سنگ های انسان نما را:
خاک بودیم
زیر باران اساطیر
سنگ ایم اینک
افتاده از گُرده خدایان
و سخن سنگهاییم اگر که میشنوید
و بلور شکسته انسان را به افسوس بیاد میآورد:
زاری پاره پاره ی توفان
بر تکدرخت بیابان
خوشا پیش تر که باغی بودم
آه کشدار شهاب
بر پیشانی شب
خوشا پیشتر که خورشیدی بودم
ا و چنین است که او انرژی و توانایی دیدن و شنیدن و چشیدن را به زبان شعر باز میگرداند:
حالا بیا نگاه کن که چه هستیم؟
هر چند ما چنین و چنان بودیم
خمیازه زمان
چروک زمین ایم
اما این سعادت بود
تا هستی را چنان که هست نپذیرم
شعر مانی گردشگاهی است مملو از عشق و پری و بالهای نازک پروانه، خوشه های شهاب و نیلوفر و بنفشه، درنده خویان و خارزار قوانین و ساطور جانیانی که آرامش و زیبایی این باغ را می آشوبند.
بر خلاف بعضی از شاعران از جمله" خویی" که افت و خیزهای زبانی و لجام گسیختگی در بکار گیری واژه های غیر شاعرانه به شعرشان لطمه هایی جبران ناپذ یر زده است، مانی دراغلب اشعار خود از زبانی توانمند و موقر بر خوردار است چه در آنجا که شعر اروتیک و عاشقانه میگوید و چه در آن هنگام که جهان را به چالش میگیرد.
او گاه افعال منسوخ را جان میبخشد و گاه از محاورات روزمره بهره میگیرد و گاه طعنه به زبان و لحن مولانا میزند. و در همه حال از موسیقی شعر غافل نمیماند و بُعد آوایی کلمات را از یاد نمیبرد.
بی هیچ اغراق میتوان او را با محمود درویش مقایسه کرد. هم به لحاظ محتوا، هم قدرت شاعرانه و هم ابعاد انسانی و اعتراضی شعر او. چه برای شاعر بودن و شعر سرودن، علاوه بر همه ی ابزار و صناعات فکری و زبانی، شرط آخری نیز لازم است و آن شاعرانگی و شاعربودن است که نمیتوان به زور و ضرب کلمات و اندیشه های نغزو کلمات قصار بد ست آورد و مانی بی شک شاعریست برجسته و خو گرفته با طبیعت شعر. شاعری دست یافته به کیمیای شعر، شاعری دارای فطرت و قریحه شاعری.
و مانی در شعر خود نیز همان کودک " خشت و خاکستر" است. اویی که در خردسالی حیران در جهان کوچک نابسامان پیرامون خود مینگرد و در میانسالی همان کودک حیران در میان جهان است با روحی وحشت زده و هراسان اما پایدار و مصمم به بودن خویش.
او در "خشت و خاکستر" استعداد شگرفی در طنز را آشکار میکند که در شعر او کمتر نشانی از آن میابیم. کلماتی چون دست و دهان را مکرر میبینیم و کاربرد بیش از حد کلمه شومی چون کفن نوعی دلزدگی ایجاد میکند.
اشعار برجسته ای چون شعر نهایت، بسندگی، سفر، در کارگاه درون، مکاشفه در سنگ، شعر نهایت و بانوی بختیاری ( که میتوان با گذاشتن آهنگی آن را به ترانه ای تبدیل کرد) از زیباترین اشعار سپیده پارسی اند.
شاعر اسلاو سسلاو میلوش در شعری در ستایش شاعران میگوید:
" شادباش به سرزمینی که شاعری از آن اوست ".
پاریس. دسامبر ۲۰۰۲
***