|
مانی
بسا هست...
تاريخ نگارش :
۱۴ خرداد ۱٣٨۶
|
|
میرزاآقا عسگری (مانی)
بسا هست ...
بسا هست که اين خودکار، بیمن نويسد
اين صندلی، بیمن گرم شود
اين بامداد بیمن شکفد .
بیآن که مرا ببينيد،
بسا هست که مرا در خود بَريد
به بستر يا به تنهائیتان .
پرهای سياه تاريکی را
با دستهای ناپديد من از شانه بستريد
دهانتان از ملودیهای من سبز شود .
باشد
- که هست -
چروک زمان را
با شعرهای من از پيشانی برداريد
خوابتان را تهی از خاربوتهها کنيد
از خرگوشی که در خلنگزار برمیجهد
سفيدی فلسفه را دريابيد .
بسا باشد
که از اين سياره دورتر بنشينيد
و به من نزديکتر .
من با شما به ناميرائی روم .
بسا بوده
که در من برخاستهايد
به خواندن خنيائی که
سبد بامداد را پرکرده بود .
دستی که مرا از پشت اين ميز ببرد
و خودکارم را در دست هوا نهد،
شما را
پشت اين ميز ناميرا کند .
بسا هست
که بوده است و باشد و خواهد بود !