|
مانی
Hola Santa Susana!
تاريخ نگارش :
۱٨ ارديبهشت ۱٣٨۶
|
|
میرزاآقاعسگری(مانی)
Hola Santa Susana!
بر کرانهی دریا
زیبائیی تن گُستر ی است
در تابش آزادی، که میدرخشد .
نامش را به یاد می سپارم :
Santa Susan
« سانتا سوزانا » ،
مهربانبانوئی ست،
آزاد، ولائیک.
همچون رُزی سپیدست
که مگر شکفتن، دینی ندارد !
مادری است
که باید از او بشکُفیم .
با این شهر همسُرایی میکنم
با این شهر ترانه میخوانم
با این شهر پچپچه میکنم
و نام زادگاهم را بر درختانش مینگارم،
باشد تا از تاریکی برون خزد .
سانتاسوزانا
پروردهی ماتادورهاست
زادهی آن بزرگبانو که وحوش بیابانی را
به ویرانشهرهای دوران کهن بازراند .
آیا روزی زادگاه من نیز خواهد درخشید
چون ستارهای در کهکشانِ زمین؟ !
یا چون گُلی قرمز
که مگر شادیافشانی، آئینی دیگر ندارد !
***
سپیدجامگان میهن من
در شکستی خونین و لال، ساهپوش شدند .
سوارکاران شهر من
در خَمِ تاریخ،
زیر آیههای بیابانی ناپدید شدند .
شبانبانوان ایرانی،
که در آفتاب و اوستا میشکفتند
زیر لایههائی از خرافه له شدند .
( این تصویرهای ایرانی ، فراموش نخواهند شد !)
***
در شادیگاه،
دست میافشانم، پای میکوبم.
با کولیهای اسپانیا
با زنان مادرید
با برادران لورکا
با نگارههای سالودور دالی میرقصم .
آدیوس ل پیدو !
آدیوس ل پیدو !
چون دانهی انار
بر پستان سانتا سوزانا میافتم
میغلتم
میبوسم
بوسیده میشوم
و سرانجام
آب میشوم.
***
در کاتالونیا
کاکلِ هرکوه، پُر از اختران نوبرآمده است .
دهانِ درهها، آرامشگاهِ مرواریدهای سپید است
دامنهها دانههای زیتون به دامن دارند .
در کاتالونیا
نخل، مگر کاکلافشانی و سایهبخشی، دین دیگری ندارد !
آیا زادگانِ سپسین ما
چون سروهای این دیار
بالابلند و رخشان روی خواهند بود؟ !
***
با آن که گاوباز نبودهام،
مانند ماتادورها
با ورزاهای برآمده از شورهزار جنگیدهام .
هماره جهانگرا بودهام
و خواهم ماند .
من چشم به راه « امام زمان » نیستم،
همین گاو وحشی
که بر سرزمینام رم کرده ما را بس است !
از قلعهی بابک پائین میآیم
پیراهن خونین را برابر گاو سیاه میچرخانم
در چرخاچرخ دلهره
هربار، بر پیکرش،
نیزهای فرومیبرم .
من چشم به راه ظهور خرافه نمیمانم،
پای بر آوردگاه
خِرَد را چون پیراهنی سرخ
در برابر گاو وحشی میچرخانم
و او را به دور خودش میچرخانم .
سرودههایم هریک نیزهای کوتاهاند
فرورونده بر تنهی ورزای دیوانه .
( هیولا بر دو پای ایستاده
رانها گشوده است .
فرومایگان، سر زیر رانهای او بُرده،
زردآب مینوشند !
این تصویر ایرانی فراموش نخواهد شد !)
***
رعنامردی که میرقصد،
و با زنان تا کرانههای شبنم و بنفشه میرود،
نوادهی اسپانیائیی دلیری ست
که شمشیر کجِ برآمده از شنزار را درهم شکست .
نیزههایش را بر تن گاو وحشی
هنوز میبینم .
( این تصویر اسپانیائی
هرگز فراموش نخواهد شد .)
***
این ماتادورها
این بانوان مهربان و دلیر
این کهنسالانِ فراخفکر
نوادگان بابک خرمدین،
نوادگان زرتشت خردمند،
نوادگان اسپارتاکوس،
نوادگان مانیی نواندیشاند .
بله، درست خواندید !
***
( کرتیر
موبد موبدان
پوست مانی را از کاه میآکند
بر دروازهی شهر میآویزد .
این تصویر ایرانی، هرگز فراموش نخواهد شد !)
***
در شبانگاه باشکوهِ سانتا سوزانا
فلامینکو میرقصم .
تنگاتنگ با زنان بارسلونا
دوشادوش با سُرخجامگان خرمدین .
دل در دلِ نُتهای گیتار
شانه به شانهی ماتادورها
پنجه در پنجهی آواهای اسپانیائی :
آدیوس ل پیدو !
آدیوس ل پیدو !
اسپانیا چه خوش، چه بههنگام
از تاریکخانهی شتربانان رهید !
***
( هیولا بر دو پای ایستاده
رانها گشوده است .
لابیها، ترسیدهها و ابنالوقتها
سر زیر رانهایش بُرده،
زردآب مینوشند !
این تصویر ایرانی، فراموش نخواهد شد !)
***
آه نیای من ! بابکِ خرمدین !
این پیراهن سرخ توست
که میچرخانمش در برابر هیولا
و در چرخاچرخ
نیزهای زهرآگین بر پیکر وی میزنم .
***
سرخجامگانِ ایرانی،
اکنونیانِ نواندیش
با هیولای سیاه رویارویند:
( هیولا، گیجسر، آشفتهدل ماغ میکشد
رمکرده، زخمخورده ماغ میکشد ،
چندان تا فروافتد .
این تصویر ایرانی
هرگز فراموش نخواهد شد !)
۲۶ آپریل ۲۰۰۷
Tossa de Mar